۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

خان هشتم

من و نازنين نامزد شديم وقرار مدار عقد و گذاشتيم هيچ وقت اون روز نكبت و نحس از خاطرم نميره همون روزبكه رفتيم آزمايش بديم اگه تو زندگيم بازم اتفاق بد نمي افتاد حتما اون روز در صدر فجايع زندگيم بود ! تركيب خوني من مشكل داشت يعني هر زني به جز نازنينم اگه مي خواست با من زندگي كنه بايد قيد بچه رو مي زد خداي من چه ظلمي در حق من روا داشتي آخه ......
نازنين به روي خودش نياورد ولي من درست همون كاري رو كردم كه چند روز پيش كردم گفتم بايد نامزديمون رو بهم بزنيم نازنين اخم كرد رو حرفم پا فشاري كردم اون گريه كرد گفتم به هيچ عنوان نظرم عوض نمي شه نازنين التماس كرد
با قهر ازم جدا شد ساعت 11 شب بود من هنوز خونه نرفته بودم پشت فرمون ماشين تو يه كوچه فرعي خلوت داشتم با خدا دعوا مي كردم رفتم خونه مادرم گفت نازنين كو ؟
-مگه نرفته خونه ؟
-نه باباش زنگ زد گفت كه هنوز نيومده خونه ومنم گفتم هنوز نيومدي خونه
-مادر به پدرش هيچي نگو
از خونه زدم بيرون مادرم دنبالم بود به حرفاش توجه نمي كردم خدايا ديگه چه بلايي سرم
آوردي ؟سوار ماشين شدم و حركت كردم هزار جور تخيل تو سرم اومد هزار بار وحشتناك تر از كابوس بچه دار نشدنم حسم مي گفت برم جايي كه هميشه ميريم كوه كه البته الان اسمش پارك جنگلي كوهساره! خودش بود كز كرده يه گوشه از ماشين پياده شدم و با تمام توانم زدم تو گوشش اونم زد توگوشم
-تو چي كاره اي كه مي زني تو گوشم ؟
-احمق بي شعور من به درك نگفتي مامان بابات پس مي افتن
-تو چي كارمي كه غصه مامان باباي منو مي خوري ؟
-دوباره زدم تو گوشش اينجا نصفه شبي تو كوه و بر بيابون نمي گي يه بلايي سرت ميارن ؟
گريه امونش نمي داد با گريه داد مي زد:
-تويه سست عنصر بي بنياد خاك بر سر حالم ازت به هم مي خوره چرا بامن از اين ادا ها در آوردي منو با يه مشت قصه خام كردي حالا كه وقتش بود اثبات كني حرفاتو
زدي زيرش

اين دفعه اين من بودم كه اشكم در اومد
-من من من دوستت دارم
-دروغ گفتي اگه داشتي زير همه چيز نمي زدي تو يه بچه احمقي
-آره تو بزرگي كه اين موقع شب اومدي تو كوه به هيچ كسم نگفتي كدوم گوري ميري
-سكوت سكوت سكوت
-بيا پايين زنگ بزن به پدر و مادرت بگو ماشين خراب شد خارج از شهر مونديم الان راه مي افتيم ما بهشون نگفتيم كهبا من نبودي
توي راه :
من اگه گفتم ازدواج نكنيم براي تو بود
-تو بيخود كردي جاي من تصميم گرفتي
-تو كه اين طوري نبودي حالت خوبه؟
-خيلي معلومه كه حالم خوبه ؟
بعد از چند روزي مشاجره تصميم گرفتيم به كسي چيزي نگيم و با هم ازدواج كنيم
اما هر وقت جفتمون به گذشته بر مي گشتيم از رفتار بچگانه آن روزمان خجالت مي كشيدم وهيچ وقت فكر نمي كرديم دوباره در سن 33 سالگي اين ديالوگ 11سال بعد از ازدواجمان تكرار شود

۱ نظر:

  1. سلام آقاي دكتر
    من هم با خانوم دكتر موافقم؛وقتي خدا با همه عظمتش به انسان اختيار داده كسي حق سلب اختيار ديگران را نداره چرا كه قادر نيست از منظر او به دنيا و زيباييهاش نگاه كنه همين تفاوت در نوع نگرشها باعث به وجود آمدن ايثار و تكامل عشق ميشه.

    پاسخحذف