چهره اش شب ها جلوي چشم هايم است ،دختر جواني بود كه روي تخت افتاده بود ،پرستار انگار نه انگار كه آن جا سي سي يو بود ،داد مي زد كه ساعت ملاقات تمام شده ،پسر جوان دست همسرش را مي گيرد و مي بوسد و اتاق را ترك مي كند و دختر ،همسرش را با چشم همراهي مي كند !از اتاق بيرون مي زنم و نمي دانم در چه حالي هستم !از رشته ام متنفر مي شوم ،مي دانم كه دوباره نقطه ي ضعفم مي سوزد ولي دوست دارم كه بسوزد ،مي دانم هنوز نمي توانم پزشك باشم و يادم برود كه .....حس آن دختر حسي بود كه در چند ماه گذشته هزاران بار تجربه اش كرده بودم حس احتياج و احتياج واحتياج ،حس بد تنهايي در اتاقي كه تنها و تنها بوي مرگ مي دهد و نه چيز ديگري اتاقي كه تنو تنهايي و خدا و شايد گاهي هم عبو و مرور فرشته ي مرگ!!
دندان هايم را بر هم مي فشارم همه متوجه حال بدم مي شوند از من مي خواهند بروم ولي نمي توانم !
به زور تنها صندلي ام را جلو مي برم و نگاه نمي كنم به كجا مي روم ،پرواز مرگ را در آن اتاق حس مي كنم ،مي دانم امشب در اين نزديكي اتفاقي مي افتد نا خوشايند ،^مي گويم از سي سي يو متنفرم ،مي گويم از رشته ام متنفرم ،مي گويم كه ........
ديگر هيچ نمي گويم ،فرصت فرياد زدن هم ندارم ،فكر مي كنم مرگ به سراغ خودم آمده ،حتي ديگر انتهاي پله هاي اضطرار را هم كه بدون پاگرد تا 5 طبقه پايين تر كشيده شده را نمي بينم و فقط صداي آشناي تو كه مي پرسي :مي داني چقدر دوستت دارم و صورت دوست داشتني ات كنار در كه مي گويي به خدا سپردمت !
به راستي هم اگر مرا به خدا نسپرده بودي ؟؟؟؟؟چه مي شد !!!!!!!!!!!!!!
امشب تمام فكرم سايه ي مرگ است كه بالاي آن اتاق بود و تختي كه بعدها خالي شد و اي كاش با شادماني خالي شده باشد
پي نوشت :هنگاميكه كار مي كنيد جز فلوتي نيستيد كه زمزمه ي روز ها را در قلبتان مي خوانيد و موسيقي جاودان خواهيد شد
2-پرزيدنت اوباما جايزه صلح نوبل را برد و ما را همه در بهت فرو برد كه تا پرزيدنت ..... هست چرا اوباما بايد جايزه صلح را ببرد
3-اگر تجربه ي مرگ داريد برام بنويسيد مي خوام بدونم اگه براتون اين اتفاق افتاده شما هم مثل من چيز خاصي تو نظر تون اومده يا نه ؟
4-اگر به وبلاگ هاتون سر نمي زنم ببخشيد چون اينجا تو بيمارستان دسترسي به نت برام كمه و از اون فرصت فقط براي به روز كردن و چك ايميل هام مي تونم استفاده كنم
5- بياييد از دكتر شريعتي يك جمله بنويسيم
سلام حر ف هاي ناجور مي زني !سيما دقيقا كجاست ؟
پاسخحذفاحوال عزرائيل خوب بود ؟ فكر كنم به قول آسايش ابهتت خوب گرفتدش فردا مي رم اصفهان يه سريي هم به سيما مي زنم ازون طرف نگران نباش !فعلا كه كار ما فقط پيش خداست ،راستي زود برگرد كه لازمت داريم
تو هم خوشت مياد ها نكنه خوتو عمدا پرت مي كني پايين خوب مرد حسابي دكتر بودن همين چيزا رو داره ديگه نميشه واسه هر بيمار خودتو بندازي پايين كه البته به نظرم اومد يه كم والپرات هم تاثير داشت كه تو اون حال رفتي وگرنه تو ازين كيس ها هر روز صد تا ميديدي
هيچ چيزي بدتر از اين نيست كه ببيني عزيزت مريضه .وقتي مي بيني و هيج كار نميتوني بكني تجربه مرگ و خودم نداشتم ولي وقتي بچه بودم پدربزرگم روي تخت بود و گفت كه از اون بيمارستان لعنتي توي مشهد بر مي گرده اما هيچ وقت بر نگشت .هيچ وقت .اما بهم قول داد برام اگه بيرون بياديه سه چرخه مي خره بعدا بابام برام خريد تا شايد يادم بره كه اون نيست .سالها بعد دستم چند دقيقه قبل از مرگ باز تو دست اون يكي پدربزرگم بود اون هم رفت من نميدونم چرا زندگي گاهي انقدر بيرحم كه من ز بچگيمم با مرگ بودم و شايد برام كابوسه .شايد من چندبار سايه مرگ رو ديدم اما نه بر سر خودم كه كاش رو سر خودم بود .اما چيزي كه ياد گرفتم اين بود كه هميشه فهميدم قدر آدمهاي دور وبرم و بدونم
پاسخحذفمرگی که من دیدیم شما هم ندیدی آقای دکتر... اون لحظه مغزم کار نمی کرد که یاد چیزی بیافتم.
پاسخحذفمن هم دیدم ، نه برای خودم برای دوستم . یه دوست داشتم تو مدرسه دوره ی ابتدایی ، خیلی با هم دوست بودیم ، یه روز وقتی مدرسه تموم شد از مدرسه اومدیم بیرون ، من سرویس داشتم ، اون خونشون نزدیک بود خودش می رفت . تا وسط خیابون رفت ، چرخید برام دست تکون بده ، داشت می خندید ، یه ماشین زد بهش ، انقدر شدید که پرت شد بالا ، دویدم بالای سرش ، دستش رو گرفته بودم ، به زور نگام کرد و گفت :" من دارم می میرم ، نزار بمیرم " . من سوالهای ریاضی رو حل می کردم ، توی مسابقه ی علمی اول می شدم ، توی وسطی گل زیاد می گرفتم ، اما نمی تونستم جلوی مرگش رو بگیرم ، حتی نتونستم یک کلمه حرف بزنم . همین جوری نگاه کردم ، همون جا پیش من مرد . من فقط نگاه کردم. مامان و بابام از اون مدرسه بردنم که فراموش کنم اما هیچ وقت یادم نرفت که لحظه ی آخر ازم کمک خواست و من حتی یه کلمه هم حرف نزدم. اون موقع فکر می کردم تقصیر من بود که گذاشتم بمیره ، الان هم فکر می کنم تقصیر من بود ، اگه نمی چرخید که منو نگاه کنه وسط خیابون معطل نمی شد و شاید زنده می موند . دوستی با من به کشتنش داد. مردن خیلی وحشتناکه مخصوصا وقتی یکی دیگه می میره ، بدتر از اون مسبب مرگ بودنه . این از همه چی بدتره .
پاسخحذفشما اگه صحنه ی مرگ می بینید مطمئن هستید که تقصیر شما نبوده و تازه گاهی هم می تونید جلوی مردن بقیه رو بگیرید ، می دونم خیلی شغل ناراحت کننده ایی هست اما حالا که پزشک شدی ، قسمتهای خوبش رو ببین . ولی شغلی هست که اگه آدم همیشه 100% حواسش جمع نباشه ، خطرناکه . توی بقیه ی کارها می شه سوتی داد ، تو این یکی نه ، نه که احتمالا قانون پیگیری کنه هااا نه ، عذاب وجدان رو می گم . عذاب وجدان گرفتن جون یه نفر خفه کننده هست.
ای بابا دکتر توی بیمارستان که آدم نباید انقدر حرف وحشتناک بزنه ، یه تاپیک امیدوار کننده انتخاب کن که روحیه ات بهتر بشه ، فکر کن حالت خیلی خوبه ، ذکر مصیبت ما رو هم می خوای بخونی ؟ چند تا وبلاگ بامزه می خوای معرفی کنم بری اونجا روحیه ات بهتر شه ؟
جمله ی شریعتی
آمده ام کلمه ایی را بگویم وآن را خواهم گفت
واگر پیش از آن که بمیرم مرگ مرا باز گیرد ، فردا خواهد گفت
کلمه ایی که من امروز با زبانی یگانه می گویم
فردا با زبان های بیشمار خواهد گفت
یکی دیگه
چراغ ها را باید روشن کرد
من از تو برای طلوع بی تاب ترم
بگذار این مذهب جادو
در روشنایی بمیرد
آها اصل سائل رو یادم رفت جواب بدم ، اون موقع چی به ذهنم رسید ؟ وقتی هنوز نمرده بود و داشتم نگاهش می کردم ( اون موقع تازه طالع نحس اومده بود و من هم یواشکی مامان بابام که سر کار بودن نگاه کردم ! ) فقط به سردی و تاریکی گور فکر کردم .
پاسخحذفسلام .
پاسخحذفچه لحظه سختی رو دیدید و مطمعنا چه لحظات سختی رو خودتون تجربه کردید .
امیدوارم اون تخت به سلامتی خالی شده باشه ...
سالم و موفق باشید ...
سلام بر امين خان گل دوست عزيز و بسيار گرامي .
پاسخحذفمرگ را زياد تا بيخش رفتم و برگشتم
هيچ ترس هم نداره
از اب خوردن هم راحت تره
لذت بردن از اونچه كه داري را فراموش نكن بخصوص نفس كشيدن
به همه با صداي بلند سلام كنيد
من رقص دختران هندي را بيشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از روي عشق و علاقه مي رقصند ولي پدر و مادرم از روي عادت نماز مي خوانند .
«دکتر علي شريعتي»
-----------------------------------------------------------
به سه چيز تکيه نکن، غرور، دروغ و عشق. آدم با غرور مي تازد، با دروغ مي بازد و با عشق مي ميرد. «دکتر علي شريعتي»
-----------------------------------------------------------
و هر روز او متولد ميشود؛
عاشق مي شود؛ مادر مي شود؛ پير مي شود و ميميرد...
و قرن هاست كه او؛ عشق مي كارد و كينه درو مي كند چرا كه در چين و شيارهاي صورت مردش به جاي گذشت زمان جواني بر باد رفته اش را مي بيند و د0± قدم هاي لرزان مردش؛ گام هاي شتابزده جواني براي رفتن و درد هاي منقطع قلب مرد؛
سينه اي را به ياد مي اورد كه تهي از دل بوده و پيري مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده مي كند ... و اينها همه كينه است كه كاشته مي شود در قلب مالامال از درد...! و اين, رنج است , دکتر علي شريعتي
-----------------------------------------------------------
زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند... ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو برابر... مي تواند تنها يك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستي .... براي ازدواجش ــ در هر سني ـ اجازه ولي لازم است و تو هر زماني بخواهي به لطف قانونگذار ميتواني ازدواج كني ... در محبسي به نام بكارت زنداني است و تو ... او كتك مي خورد و تو محاكمه نمي شوي ... او مي زايد و تو براي فرزندش نام انتخاب مي كني...او درد مي كشد و تو نگراني كه كودك دختر نباشد ... او بي خوابي مي كشد و تو خواب حوريان بهشتي را مي بيني ... او مادر مي شود و همه جا مي پرسند نام پدر .....
-----------------------------------------------------------
اگر تنهاترين تنها شوم باز خدا هست او جانشين همه نداشتنهاست
-----------------------------------------------------------
عاقلانه ازدواج کن تا عاشقانه زندگي کني .
دکتر شريعتي
-----------------------------------------------------------
اگر مثل گاو گنده باشي،ميدوشنت، اگر مثل خر قوي باشي،بارت مي كنند، اگر مثل اسب دونده باشي،سوارت مي شوند.... فقط از فهميدن تو مي ترسند
-----------------------------------------------------------
آن روز که همه به دنبال چشم زيبا هستند، تو به دنبال نگاه زيبا باش
-----------------------------------------------------------
هر لحظه حرفي در ما زاده ميشود
هر لحظه دردي سر بر ميدارد
و هر لحظه نيازي از اعماق مجهول روح پنهان و رنجور مg§ جوش ميکند
اين ها بر سينه ميريزند و راه فراري نمييابند
مگر اين قفس کوچک استخواني گنجايشاش چه اندازه است؟
-----------------------------------------------------------
دکتر شريعتي : «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم اينکه سيگار مي کشيد و سوم - که از همه تهوع آور بود- اينکه در آن سن و سال، زن داشت. !... چند سالي گذشت يک روز که با همسرم ازخيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته کلاس را ديدم در حاليکه خودم زن داشتم ،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم
-----------------------------------------------------------
هر كس آنچنان مي ميرد كه زندگي مي كند
با پینوشت شماره 5 خیلی خیلی خیلی موافقم .حتما" این کار رو بکنید . برای شروع کار من میتونم یه جمله از زندهیاد شریعتی اینجا بیارم ( البته با اجازتون ) :
پاسخحذفدنیا را بد ساخته اند.
کسی را که دوست داری، تو را دوست نمی دارد.
کسی که تو را دوست دارد، تو دوستش نمی داری.
اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد،
به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسید.
و این رنج است…
” دکتر علی شریعتی”
پدرم ... وقتی روی دست من جون داد . پدری که آلزایمر ، حتی ذره ای از عزتش پیش ما بچه ها و همسری که نفسش به نفس اون بند بود ؛ کم نکرد .... هیچ وقت آخرین نفس و آخرین نگاهش که به من بود و بوی خداحافظی می داد یادم نمی ره ....
پاسخحذف-----
بلا دوره ایشالله . خیلی مواظب خودتون باشین
----
دکتر شریعی ؟ زن عشق می کارد و .....
آقاي دكتر مواظب باشيد... خواهش ميكنم...
پاسخحذفچرا دوست داريد از تجربههاي غمگين ديگران بشنويد؟! من كه با خوندنشون حالم بد شد. مخصوصاً از مرگ دوست خانوم ماندگاريان!
از خودتون بنويسيد. مهرهي گردنتون كه شكست بعد چي شد؟ عملتون كردن؟ تو كما بوديد؟ الان حالتون چطوره؟ كاملاً خوب شديد؟!
بازم مواظب باشيد تو رو خدا....
سلام جناب دکتر گرامی
پاسخحذفاز طریق وبلاگ مهرداد عزیز با وبلاگتان اشنا شدم
خوشحال می شوم بمن که یک جانباز قطع نخاع هستم سر بزنید. متشکرم
Doctor amin aziz. . .Cheghard ghashang meeneveesee. Chegard khoob ke hanooz intoree ba mareezha ehsaaas hamdardee meekony. . .doctora shayad majbooran, valy che zood be heso ehsaas meeshan. .. movazebe khodet bash. kheily ziad. Shadi
پاسخحذفسلام دکتر جان. خسته نباشی ! و زود خوب شی!
پاسخحذفبدترین تجربه ی من وقتی بود که از فرودگاه که رسیدم خونه مون ساکم رو که هول هولکی پیچیده بودم رو گذاشتم خونه و با همون تاکسی که از فرودگاه اومده بودیم با مامان یه راست رفتیم سی سی یو که بابا بستری بودو بعد از دیدن بابا تو اون وضع حالم بد شد و بعد از ده روز تو سی سی یو تموم کرد وقتی داشتم میومدم ایران تو فرودگاه مهرآباد اصلا مثل کسی نبودم که از خارج اومده و ساعتها تو هواپیما بودهمثل کسی بودم که یه سفر خیلی کوتاه بوده و داره میره شهرش بسکه ساکی که باهام بود کوچیک بود از بس هول بودم که خیلی وسایل مختصری باخودم اورده بودمبدتر از همه این بود که خودش یه روز پزشک بود و مردم رو معالجه میکرد الان ناتوان رو تخت افتاده بود و پزشکی که بالای سرش بود میکفت که خودش یه روز مریض بابا بوده و فقط از روی اسم بابا رو شناخته بودنه از روی قیافه
پاسخحذف