۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

ويلچر دواني با مانع (!)

دوباره بعداز سحر تلفن زنگ مي زنه و نازنين بايد بره !!!!تا ساعت 6 صبح كتاب و جزوه ها رو پهن مي كنم ،ساعت 6 صبح ميرم حموم !!زهره خانوم دوباره گل كاشته !!!تمومه اون چيزايي كه لازمه براي اينكه يه آدم بخواد خودشو بشوره در بالاترين طبقه ي قفسه ست !چون ما خودمون ازش خواسته بوديم منتها اين خواسته ي ما به 9 سال پيش كه من قدم 190 سانت بود و روي ويلچر نمي نشستم بر مي گشت نه حالا!!!از قفسه آويزون مي شم و با هزار تا بد بختي و سلام و صلوات وسايل مورد نيازمو بر مي دارم كاملا برام مشهود ميشه كه اگه يه بار ديگه چنين بي تربيتي به ساحت مقدس قفسه ي حموممون بكنم اين وضع رو تحمل نخواهد كرد و حتما ميشكنه !!!!بعد اون همه تلاش صبحگاهي وقت فاجعه ي روز ميشه و اون پوشيدن لباسه !!!خدايا اين يكي ديگه خيلي سخته ،حدودا بعد از 45 دقيقه تلاش .ومقاومت بالاخره موفق ميشم لباسامو بپوشم و با دلي خجسته ازين پيروزي از اتاق ميام بيرون كه برم بيمارستان آمآآآآآآآآآآ
-واي نه نرو
اين التماسي كه خوندين تقاضاي عاجزانه ي من از برق خونمون بود كه الان داشت مانند روحي از بالا بر روي پله خارج ميشد !!!ظاهرا فجايع امروز نمي خواد تموم بشه !!!
نگاهي با تاثر و بيچارگي به 28 تا پله ي پيش روم كردم در حاليكه به خودم لعنت مي فرستادم كه چرا خونه رو دوبلكس ساختم !!!خوب نازنين دوست داشت كه دوست داشت !!!آدم بايد آينده نگر باشه و كمي هم كف دستش رو بو كنه كه ممكنه چند سال ديگه نتونه از پله ها بالا و پايين بره با موبايلم يه زنگي به اتاق سرايداري ته باغ مي زنم اما ظاهرا مش رحمان تلفنو از پريز كشيده كه يه وقت خروس بي محلي مثل من ساعت 8 صبح از خواب بيدارش نكنه !!!به اتاق خواب رفتم و از پنجره آويزوون شدم !!آويزوون شدن من جمله كارهايي هست كه اين روز ها بهتر از ميمون ها انجام مي دم
-فيشت مش رحماااان _فوشت
در حالي كه آب لب و لوچه ام رو كه در اثر يك تلاش ناكام براي سوت زدن جاري شده بود پاك مي كردم ياد نازنين افتادم كه اگه منو تو اين صحنه مي ديد حتما مشتي خاك به خاطر اينكه بلد نيستم سوت بزنم بر سرم مي ريخت !!آخه 12 ساله كه داره بهم سوت زدن ياد مي ده ولي خوب هر كاري نياز به استعداد داره !!تصميم مي گيرم كه از اصوات مشابه سوت استفاده كنم ولي مثلا چي ؟؟؟مثلا مش رحمان هوووووووي ي ي ي ي ؟؟هوي ؟؟نه بابا بده، طرف جاي بابابزرگمه حال سرايداره كه باشه !!!اين خوبه
-مش رحماااااااااان هي ي ي ي ي ي ي ي ي؟؟؟؟؟؟؟
بعد بيست بار داد زدن بالاخره صدامو مي شنوه و خميازه كنان مياد سراغم
-ببين مي توني منو بياري پايين ؟
-آقا ما كمرمون درد مي كنه
-اي بابا
-ميگم برم زهره رو بيدار كنم بياد !!!
-نه
تو دلم گفتم :تو خودت سوار كول زهره نشو نمي خواد ديگرانو سوار كولش كني
-خوب لا اقل كمكم كن بشينم سر پله
ياد بازي بچگي هامون افتاد كه نشسته از پله ها پايين ميومديم !!!چه بازي پر محتوايي بود و ما خبر نداشتيم !!!خلاصه ساعت 11 به بيمارستان رسيدم !!سوپروايزر بخش كه داشت به خاطر تاخير من شاخ در مياورد با علامت سوال هي نگام مي كرد !!اما يه وقت فكر نكنين قصه تموم شد هاااا ،حالا همش منو مي خوان و من مجبورم با سرعتي هر چه تمام تر ويلچر دواني بكنم تا سر وقت سر مريضام برسم !!!خلاصه عجب روزي بود !!!
پي نوشت:از زهره خانوم كه انباري اتاق ما را تميز فرمودند و ما را سرفراز كردند متشكريم ،اگر بقيه ي خانه را هم تمييز مي فرمودند بيش تر خوشحال مي شديم ،البته نه اينكه اين اقدام ارزشمندشان را ارج ندهيم هاااااا ولي خوب .....
2-گفته اند در جريانات اخير 29 نفر كشته شدند كه 20 تاشون بسيجي بودند البته هنوز نگفته اند چند نفر از برادراني كه در كهريزك با شيشه ي نوشابه چيز شدند بسيجي بودند يا برعكس چند نفر از دوستاني كه برادران را با همان شي ء چيز فرمودند بسيجي بودند
3-ازم پرسيده بودين مگه با اين شرايط جسميتون مي تونيد كار كنيد ؟بله مي تونم مگه چشه !!دوستاني در اين مملكت هستند كه با وجود عقب ماندگي ذهني در پست هاي بالا مشغول خدمتگزاري به خلقند مگر ما چمان هست !!!

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

چقدر دنبا ........

از در بيمارستان كه وارد ميشم با يه پسر جوون ميرم تو آسانسور به نظرم مي آد كه چقدر رنگ پوستش سياهه !!!!!پسر جوون باهام از آسانسور خارج ميشه
_سلام آقاي دكتر
-سلام خانوم !!به انترن ها بگيد بيان
پسر جوون هم مياد!!!
-تو هم انترني ؟؟
-بله
-تو اين يه هفته كجا بودي ؟؟؟
-شهرمون !!!!!يكي از دوستان شيفتمو قبول كرد منم جاي اون وايميستم !!!
كارم كه باهاشون تموم شد رفتم پي كاراي خودم تو ذهنم يه آشنايي غريبي با اون پسر داشتم !!!كجا ديده بودمش ؟؟؟؟يادم نمي آد!!!
دو ساعت بعد دوباره ديدمش
_شما دكتر احمدي پور هستيد ؟منو به خاطر داريد ؟
-نه !!!بايد چي رو به خاطر داشته باشم ؟؟؟
-11 سال پيش تو زابل!!
خاطره ي منسوخ سالها پيش در ذهنم رسوخ كرد ،خاطره اي كه مدت هابود فراموش شده بود !!
آن زمان ها كه نازنين كتاب مي خريد و به سيستان مي رفت و من به غيرتم بر مي خورد كه او به تنهايي راه بيفتد و به جايي مثل سيستان برود و با وجود بي ميلي ام با او همراه مي شدم ،سفر آخرمون به خاطر يه پسر 15 ساله بود كه شاگرد اول سيستان شده بود و پدرش به او اجازه نمي داد كه به دبيرستان برود !!!به نظر پدرش تا همون جا هم زيادي درس خوانده بود اما پسر كه خيلي مشتاق بود درس بخواند و جرئت كل كل با پدرش را هم نداشت دست به دامن نازنين شده بود ،اون زمان كه ما تازه ازدواج كرده بوديم و من از هر فرصتي براي ابراز علاقه به نازنين استفاده مي كردم ،به پدرش گفتم كه هزينه تحصيلش رو من تقبل مي كنم !!!و هر ماه مبلغي رو به يه حساب تو زابل منتقل مي كردم !!مبلغي كه زياد نبود ،البته براي من !!!!بيشتر به خاطر نازنين بود !وقتي داشتيم بر مي گشتيم اون پسر با خوشحالي پشت سرمون تا يه مسافتي رو دويد !!!
حالا شده بود انترن !!زير دست خودم !!!
-من هموني ام كه ....
دنيا واقعا كوچيكه !!!بعضي وقت ها خوبه كه كوچيكه !!!
-فكر مي كنم شناختمت
-شما فقط موهاتون كمي سفيد شده
- تو ولي حسابي مرد شدي !!!خوشحالم كه يه بار .......
نمي دونستم بايد چي بگم ،دلم نمي خواست زياد احساساتي شم يعني نشون بدم كه خيلي احساساتي شدم
-از بابت اتفاقي كه براتون افتاده واقعا متاسفم ،من هميشه براتون ......
-پس اگه برام دعا نمي كردي حتما الان بايد ميومدي سر خاكم !!!
-ديدن تو ،تو اين موقعيت بهترين احساسي رو بهم داد كه ....كه موفق باشي
ازش جدا شدم در حالتي كه از نازنين ممنون بودم كه باعث شد يك بار چنين حس لذتي بهم دست بده !!!!از خدا كه باعث شد دوباره بفهمم كه راهم ......
پي نوشت :تو كامنت هاتون بهم گفتيد چرا جواب كامنت ها رو نمي ديد !!!!چون تو پست هام همه ي اون چيزايي كه مي پرسين هست !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!يه با ازم پرسيديد تخصصم چيه ؟بعد من جواب دادم !!بعد دوباره همون سوالو هموني كه پرسيده بود دوباره پرسيد !!!دوباره جواب دادم بعد يكي دوباره همون سوالو دو تا كامنت پاييت تر از جوابم پرسيد !!!البته حق با شماست ،تو اين مدت من اينقدر درس خوندم كه همه چيز رو طوري مي خونم كه انگار مي خوان ازش امتحان بگيرن !!!!سعي مي كنم به كامنت هاتون جواب بدم
2-تجربه ثابت كرده وقتي مي گم كتمنت بذاريد ،مي ذاريد ،پس دوستان بياييد كامنت بگذاريد

۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه

تا اطلاع ثانوي......

ساعت 3 و نيم بعد از ظهر بود كه آمدم از بخش بيرون ،پنجره ي اتاق دكتر مروي را باز كردم ،باد گرمي به صورتم مي خورد كه حالم را بدتر از قبل مي كند ،از ديشب هنوز حالم به جا نيامده بود ،حس بدي داشتم از سكوت .......
ديشب اصلا نخوابيم و فقط توي خودم بودم،حدودهاي ساعت 2 هم كه داشت خوابم مي برد تلفن زنگ خورد و ؛يك خانمي بود كه خواهرش بيمار نازنين بود و دو هفته زودتر از موعد دردش گرفته بود
_نازنين اين طوري ميري به سحرم نمي رسي ،يعني بي سحري روزه مي گيري ؟

_چي كار كنم امين جان نمي تونم بنده خدا رو ول كنم سحري بخورم كه
_آره ،اين روزها خيلي ها بي سحر و بي افطار روزه مي گيرن ،خيلي ها هم كه امسال مي خواستن روزه بگيرن ديگه نيستن كه بگيرن
_حالت داغونه ها امين !!!خوب نمي توني تحملشون كني مثل بقيه ي خلق خدا نگاهشون نكن !!!ببين از ديشب چه جوري رفتي تو لك ؟؟؟؟؟
_م م م م م!!!بايد همين كارو بكنم ،برو به سلامت ،ولي افطار بيا خونه ،منم ميام !!
هنوز حالم بهتر نشده كه پيجر بخش صدام مي كنه !!!عجب روز شلوغيه امروز !!پس اين انترن ها اينجا چي كارن ؟؟؟من كه پرستار نيستم هر كي اوخ ميشه منو صدا مي كنه !!!
مي دونستم وظيفه ي خودم بود كه برم ولي دلم مي خواست غرغر كنم ،دوست داشتم يه چيزي رو مي كوبيدم زمين تا بشكنه !!!دلم مي خواست نازنين رو مي ديدم براش گريه مي كردم !!!اين ها همين طوري اند اين چيزا رو نشون ميدن كه آدم مطمئن شه مملكتش همين طوري بي در و بي پيگر باقي مي مونه !!!اوايل كه ازدواج كرده بودم پدر خانمم يه فكاهي از اطلاعات برامون تعريف كرد كه بعد ها تو خونه ي ما شد ضرب المثل
ميگن يه روز بچه هاي اطلاعات دستور مي گيرن برن يه خرس و پيدا كنن ،بعد از يه مدتي يه خرگوش ميارن به رئيسشون نشون ميدن !!!رئيسشون به خرگوشه ميگه تو كه خرگوشي چرا اعتراف كردي خرسي ؟؟؟؟خرگوشه هم ميگه :نه قربان من همون خرسم !!!!!برادرا ديشب توجيهم كردن !!!!!!اون موقع مفهوم حرف پدر خانمم رو نمي فهميدم ولي الان دارم مي بينم كه برادرا چه جوري توجيه مي كنن آدمارو !!!!
خلاصه اينكه امروز زياد حالم به جا نبود !!!كاش مي تونستيم كاري كنيم كه اينقدر در وجودمون حقارت نكشيم !!!!اين قدر برايمان نقشه نكشند !!!اين قدر از ما ......
پي نوشت :تا اطلاع ثانوي يعني تا زماني كه كمي از اين حناقم خوب شود از شما براي گذاشتن چنين پست هايي پوزش مي طلبيم !!!
2-چقدر اذيت مي كنيد آدمو !!يكم كامنت بذاريد دلم وا شه !!!!از صبح كه همش بيمارستان داريم واي و آه مي شنويم !!!تلويزيون داخلي و خارجي هم كه نگاه كردن ندارد !!پاي اين وبلاگ هم كه مي آييم حالمان به كل گرفته مي شود
3-وبلگ روزنه هم براي همسر مصطفي تاج زاده است ؛اگر وبلاك هايي از اين دست مي شناسيد برام كامنت بذاريد

۱۳۸۸ شهریور ۳, سه‌شنبه

به خدا پناه مي بريم كه او ......

بعد از 13 ساعت كشيك به خانه مي آيم 2ساعت باقي مانده از كشيكم را دوستم متقبل شده بود ،نازنين هنوز از كار بازنگشته و من هنوز روزه ام را باز نكردم !!!ساعت 45/8 است تلوزيون را روشن مي كنم وخرمايي كه در دهانم است را فراموش مي كنم ،دارند اعتراف كسي را مي خوانند كه او را مي شناسم :سعيد حجاريان !دوربين كمي آن طرف تر هم مي رود چهره ي بهزادنبوي راهم مي شناسم !!قلبم سينه ام را در هم مي فشارد اين دردم كمي فراتر از پزشكي است ،درد بي نشانه !!!از آن ميانه ها چهره ي كسي توجهم را جلب مي كند ،او را هم مي شناسم :محمدرضا جلايي پور است !كه رو به دوربين لبخند مي زند !!كمي از درد سينه ام كاسته مي شود با اين پوزخند شيرينش !!چقدر معني داشت اين كار زيبايش !!در خودم فرو مي روم به ياد زمان جنگ مي روم ،آن موقع كه جنازه ي پدر ها را بي دست و بي پا مي آوردند !آن زمان كه مادر ها با عكس پسرشان اينجا و آنجا مي رفتند تا بلكه كسي پسرشان را در جبهه ديده باشد ،ياد روزهاي مدرسه كه بچه هاي كلاسمان دانه به دانه كس و كارشان را از دست مي دادند ،ياد دوست مهربان و عزيزم كه فرزند شهيد بود ،كه نخبه بود و اكنون كيلومترها دور تر از من است ،چه خوب شد كه نام وبلاگش را سياهنامه گذاشت ،چه اسم درستي براي اين كارنامه گذاشت !!!چقدر كثيف است اين روزها ،اين هوا،چقدر مسموم است اين ........
دست هايم مي لرزد !ما هم زخم خورده ي جنگ بوديم !!به ياد خدايم مي افتم كه اين روزها تنها به عشق او با دردهايم مي سازم و روزه مي گيرم ،به ياد خدايي كه مرا در كودكي از آن همه بلا حفظ نمود و اين كودك پدرمرده را چنان حفظ كرد كه امروز از آن چه دارد تنها وتنها خداي مهربانش را مي ستايد !!!تنها به خدا مي گويد كه چقدر دوست دارد دور شود از اين خاك غريب !!!به ياد خدايي كه مي گويد :ان الله لا يهدي القوم الكافرين
پي نوشت :اين پست هم براي جلوگيري از خفه شدگي بود
2-در نظر سنجي قبل 79 نفر شركت كردن كه همه به گزينه 1 يعني بله راي داده بوند
3-خداوند به ما و همه ي اين مردم صبر دهد كه با آنچه به سرمان مي آورند بسازيم

۱۳۸۸ شهریور ۲, دوشنبه

عمه سرور فرت

قضيه عمه ام اين شد كه بعد از اينكه من با مخ از 28 تا پله ي خونمون افتادم پايين ،عمه ي مهربانم نتونست دلش رو آروم كنه و برگشت خونه ي ما !!!!!!بعدش گفت كه مطمئنه كه برادر زاده ش چشم خورده ،حالا كي به اين برادرزاده ي فلج كه تازه بچه دارم نميشه حسوديش شده ،خدا مي دونه !!!!!بعدشم قضيه ي اسپند و ....
فرداش من پيشنهاد دادم كه خونمونو مناسب سازي كنن ،البته نه به خاطر اين اتفاق بلكه به خاطر نازنين !!چون اگه خونمونو مناسب سازي نمي كردن ،بايد چند وقت ديگه كمر نازنين رو مناسب سازي مي كردن ،چون الان كه مي ريم بيمارستان و دانشگاه !!!!پدر كمر نازنين در مياد تا منو از 28 تا پله كول كنه بياره پايين !!!!همون طور كه در پست هاي اوليه نوشته بودم ،زماني كه دانشجو بودم در يك شركت تجهيزات پزشكي كار مي كردم ،از يكي از دوستانم خواستم كه يكي از بروشورهاي مربوط رو برام بفرسته !!!عمه سرور بعد از خوندن بروشور گفت :به نظر من (نمي دونم البته كي ازون نظر خواسته بود!!!)اين قرتي بازي ها فايده نداره !!!!!بايد يه پرستار زن خوب براش بگيريم براي اينكه مورد شرعي هم پيش نياد يه صيغه ي محرميت هم براشون مي خونيم !!!!!!!
تو دلم گفتم :حتما خوشگل هم باشه ،بچه دار هم بتونه بشه (!) اين قضيه تو اين فاميل موروثيه !!!اين اتفاق يه بار براي مادرم هم افتاده بود ،زماني كه بابام زنده بود يه بار خانم جان خفن خودشو ميزنه به مريضي !!بعد ميگه رفتم دكتر ،دكتر گفته پسر بزرگت بايد بره يه عروس تازه بياره كه از تو مراقبت كنه !!!يعني آقاي دكتر در واقع براي باباي مرحوم ما تجويز فرموده بودند (!)بيچاره بابام با همون يه زن فقط 4 سال و 3 ماه تونست زندگي كنه ....حالا بگذريم
همون موقع يه نگاه به نازنين انداختم كه داشت براي جلوگيري از خنديدن به شدت لب هاشو مي جويد !!!!!بعد با يه حالتي كه كسي نشنوه زير گوشم گفت :
-خوب شد هوش و استعدادت به عمه ات نرفته !!!!
خلاصه اينكه فرداش دوستان آمدند و خونه ي ما رو مناسب سازي كردن البته نه مثل پارك ها كه از مانعش فقط ويلچر رد نمي شه !!!!
روز جمعه هم عمه جان فرت شدند و تشريفشان را بردن !موقع بدرقه ياد اون فيلم مهران مديري افتادم تو اون قسمتش كه درباره ي افعال معكوس حرف مي زد :
-بازهم ازين كار ها بكنيد عمه جان (يعني برو ديگه پشت سرت رو هم نگاه نكن )
-ما هميشه مشتاق ديدارتونيم (يعني مي خوام صد سال سياه نبينمت )
.........................................................................................................................................................
ديشب هم مارفتيم با همسرمون براي افطار الواتي پارك جنگلي كوهسار ،جايي كه ما با هم از زمان جوونيمون خاطره زياد داريم كليه ي صحبت هاي رد و بدل شده را به خاطر دوستان زير 18 سال و اصل رازداري در زندگي ،نمي توان نوشت
اما من يك لپ تاپ نو براي نازنين خريدم و اون هم برام يه گوشي جديد خريد (گوشي تلفنم تو تصادف گم شده بود )به اضافه ي كلي حرف هاي دلانه ي زندگي (همون درد دل )
پي نوشت :داد خدا و مردم و خويشاوندان نزديكت را از خود بده ،و آن كس را كه از رعيت خويش دوست مي داري ،كه اگر داد آنان را ندهي ستمكاري ؛و آن كه بر بندگان خدا ستم كند ،خدا به جاي بندگانش دوشمن اوست ؛و آن را كه خدا را دشمن گيرد ،دليل وي را نپذيرد و او با خدا سر جنگ دارد ،تا آنگاه كه بازگردد توبه آرد ،و هيچ چيز چون بنياد ستم نهادن ،نعمت خدا را دگرگون ندارد،و كيفر او را نزديك نيارد ،كه خدا شنواي ستمديدگان است و در كمين ستمكاران و در اين باره نيك بنگر كه اين دين در دست بدكاران گرفتار است ،در آن ،كار از روي هوس مي رانند و به نام دين دنيا را مي خورند
عهد نامه مالك اشتر _نهج البلاغه
2- در اين روز ها براي همه دعا كنيم ،براي دوستان در بندمان ،براي دشمنان دنيا خوارمان
3-دو وبلاگ كه در حاشيه ي سمت راست قرار دارد :
1)سياهنامه كه مي توانيد آخرين اخبار سياسي را دنبال كنيد
2)پرده نا تمام كه وبلاگ فاطمه شمس همسر محمدرضا جلايي پور است
4-متن بالا را از نهج البلاغه براي دوستاني نوشتم كه فكر مي كنند خواندن اين كتاب ها براي ثواب است نه تامل!!!!

۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

چه خوب شد كه ......

اين روز ها با خودم فكر مي كنم چقدر خوب شد كه ما هميني هستيم كه هستيم
چقدر خوب شد كه خودمان شب وروز درس خوانديم ،خودمان بدون هيچ منتي ،فقط با عرضه ي خودمان دانشگاه رفتيم !!!!
چقدر خوب شد كه اصلا به دانشگاه رفتيم و فهميديم دنيا دست چه كساني است ؟؟؟
چقدر خوب شد كه عنوان نخبه رويمان نرفت !!!!!آخر مملكت ما مهد نخبه پروري است !!!!وقتي نفر 4 كنكور كسي كه همه در نخبه بودنش شك نداشتند به مشهد مي رود براي ادامه تحصيل و يك يدك كش نام پدر ،در تهران مي نشيند در دلمان قند آب مي كنند كه نخبه نيستيم !!!!راستي چه خوب شد كه نفر اول كنكور نبوديم !!!آخر نفر اول كنكور بودن اينجا مزاياي ويژه دارد!!!!مثلا كامپيوتر شخصي !!!!لپ تاپ شخصي !!!سلول شخصي !!!!!همه جا شخصي مي برنت !!حتي شوفاژخانه هم به تنهايي مي برنت !!!قول مي دهند به تنهايي تو را بازجويي كنند ،براي اينكه به راحتي بتواني به امور نخبه شدنت بپردازي از ديدن خانواده ات هم جلو گيري مي كنند ......
اگر هم آزادت كردند قول مي دهند بگذارند تا جهانيان از وجودت بهره ببرند ،مي روي يك جاي دور ،آن قدر دور كه ديگر هوس نخبه بودن در اين مملكت را از سر به در كني ،هواي خاك وطن از ذهنت دور شود ....بروي
اصلا نخبه به چه كاري مي آيد ؟؟چه خوب شد ما از آن آدم هاي بي مصرفي كه اسمشان نخبه است نبوديم !!!چه خوب شد ما از آن آدم هايي هستيم كه هي بايد بدويم و نرسيم !!!خيلي بهتر از آن است كه نخبه شويم ،حسابي بدويم ،وقتي رسيديم ،آن وقت حسابمان را برسند ،همان بهتر كه هيچ وقت نمي رسيم ،اصلا تا وقتي دوستان سهميه دارند ما كه هستيم كه بخواهيم برسيم !!!ما را همين به كه نه نخبه ايم ،نه يدك كش نام پدر ،مارا همين به كه هي ميدويم و ميدويم وهي نمي رسيم و نمي رسيم ....دوستان به جاي ما !!!!چه فرقي دارد ؟؟؟؟؟ما را كه نه هواي انفرادي به سرمان زده ،نه دوري از خاك وطن !!
چه خوب شد كه ما همينيم كه هستيم !!!!
پي نوشت :اين قسمت را براي نخبه اي نوشتم كه اين روز ها در بند است
2-فردا چيزهايي را مي نويسم كه منتظرش هستيد
3-اين چيز ها را اگر نمي نوشتم خفه مي شدم !

۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

خوب خوب نازنينم

همه مي پرسند :
چيست در زمزمه ي مبهم آب
چيست در همهمه ي دلكش برگ
چيست در بازي آن ابر سپيد
روي اين آبي آرام بلند
كه تو را مي برد اينگونه به ژرفاي خيال
چيست در خلوت خاموش كبوترها
چيست در كوشش بي حاصل موج
چيست در خنده جام
كه تو چندين ساعت
مات و مبهوت به آن مي نگري
نه به ابر
نه به آب
نه به برگ
نه به اين آبي آرام بلند
نه به اين خلوت خاموش كبوترها
نه به اين آتش سوزنده كه لغزيده به جام
من به اين جمله نمي انديشم
من مناجات درختان را،هنگام سحر
رقص عطر گل يخ را با باد
نفس پاك شقايق را در سينه ي كوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پاينده هستي را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه ي گل
همه را مي شنوم
مي بينم
من به اين جمله نمي انديشم
به تو مي انديشم
اي سراپا همه خوبي
تك و تنها به تو مي انديشم
همه وقت
همه جا
من به هر حال كه باشم به تو مي انديشم
تو بدان اين را ،تو بدان
تو بيا
تو بمان با من ،تنها تو بمان
جاي مهتاب به تاريكي شب ها تو بتاب
من فداي تو به جاي همه گل ها تو بخند
اينك اين من كه به پاي تو در افتادم باز
ريسماني كن از آن موي دراز
تو بگير
توببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را،تو بگو
قصه ي ابر هوا را،تو بخوان
تو بمان با من،تنها تو بمان
در رگ ساغر هستي تو بجوش
من همين يك نفس از جرعه ي جانم باقيست
آخرين جرعه ي اين جام تهي راتو بنوش
پي نوشت :ف.درود عزيزم از حضورت صميمانه متشكرم
از تبريك ها ي همه ي شما هم متشكرم
روز پزشك بر تمام پزشك ها مبارك
و در آخر نازنين ،عزيز مهربانم دوازدهمين سالگرد ازدواجمان مبارك

۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

كيف بزرگم پر از كتاب و جزوه شده دستهايم هم همين طور از كتاب فروشي به تندي مي زنم بيرون ،روي پله هاي پاساژي خلوت مي نشينم !!!!باز فكر تو به خاطرم رسوخ كرد !!!دست هايم خاليست !ديشب تمام پس اندازم را به مهندس طراح دادم براي خانه !!!امروز تمام حقوقم را يكجا به كتاب فروش دادم !!!!چهره ي خندان صبحت را تجسم مي كنم !!!!حالم به هم مي خورد !نه از تو كه عزيز دوست داشتنيم هستي !از دون همتي خودم !از پستي خودم ،اگر دروغ نگويم كمي هم از صبر و حوصله ي تو !!
ته جيبم فقط 5 هزار تومن باقيست و دو روز ديگر اولين سالگرد ازدواج ماست !يك سال از عقد ما مي گذرد و تو هيچ اعتراضي نكردي ،با اوضاع پيش آمده حداقل يك سال و نيم ديگر هم بايد بگذرد ،مي دانم اعتراضي نخواهي كرد !!!
با اينكه شب ها چهره ي خندان تو را در خواب مي بينم ،با اينكه روزها به اميد ديدارت از خواب مي پرم ،اما نازنين بيا يك جاي كوچك هم براي دعوا در زندگيمان درست كنيم ،جايي كه از شرمندگي خودم كمي آسوده شوم !!!!جايي براي اخم هم خوبست ،شايد اخمت راببينم كمي به خود بيايم !نازنين !عزيز صبور من
از روي پله ها بلند مي شوم ،چشمانم كمي خيس شده !اگر بودي حتما مسخره ام مي كردي !!!!!با لحن خودت مي گفتي :مرد كه گريه نمي كنه
نازنين مرد هم اگر مرد باشد از بي عرضگي خودش گريه مي كند فقط مردها گريه مي كنند نازنين !!!!ولي من كه مرد نيستم لا اقل براي تو مرد نيستم !براي تو كه ميشوم ،خوب نمي توانم بگويم چه ميشوم !!!عشق فقط كلام كوچكيست براي حضور تو در قلب من !!!براي تو كه ميشوم ؛بي وجود ميشوم !براي تو فقط براي تو اينگونه ميشوم
حرف هاي من هميشه تكراريست !اما تو مثل هميشه صبور باش تا برايت كلمه اي نو ،جمله اي نو .....فقط براي تو بسازم وبنويسم تا در برابرت اينگونه تهي دست و خجالت زده نباشم
راستي امروزبه تو گفتم كه چقدر دوستت دارم ؟


30/5/1377 امين

نازنين

12 سال پيش يه روزي تو همين روزا:
-نازنين چند روز ديگه ميشي مال خودم
-كي گفته ميشم مال تو ؟؟؟؟؟
12 سال بعد در همچين روزي:
-نازنين جان صبح چي مي خواستي بهم بگي تلفن زنگ زد ؟؟؟
-انباري پر سوسكه !!!!!!!!
-آها
نازنين ؟؟؟؟؟خدايي از همون روزاي اول ضد حال بودي !!!
اين تيكه رو نوشتم براي دوستاني كه فكر كردن نازنين ازون خانم هاي رمانتيك و شاعره
نه بابا اصلا ً هم اين طوري نيست براي همين امروز مي خوام در مورد نازنين بيشتر صحبت كنم
نازنين برخلاف اكثر خانم هاي ديگه عاشق فوتباله ،آخرين جام جهاني كه بود ما چند تا از رخت خواب هامون تو كمد نم زده بود ما زياد رخت خواب دوخته نداريم درحد 2 تا يا 3 تا اون سال من رخت خواب دوختم (البته نازنين معتقد كه بيشتر بخيه زدم تا دوختن )نازنين فقط فوتبال ديد، من پلو پختم ،نازنين فوتبال ديد، من جارو كردم ،نازنين جدول جام جهاني رو پر كرد !!!!ازين عادتش بد جوري خوشم مياد ، خيلي خوبه كه هر وقت مي خوام مي تونم با نازنين فوتبال ببينم و از غرغر و اخم تخمي كه دوستاي ديگم دچارشن تو خونمون خبري نيست
ويژگي ديگه نازنين حاضر جوابيشه !!!مثلا ديشب داشتيم با هم كامنت ها رو مي خونديم
-اين ها كه خيلي پر توقعن ،نازنين من كه اين طوري نيست!!!!
-نه عزيزيم ،شما توقع منو زياد بالا نبردي !!!!!
اين مسائل زياد براي ما پيش مياد !!!!!در واقع من هميشه جلو زبون نازنين كم ميارم !!!!علاوه بر حاضر جوابي كه داره نحوه لباس پوشيدنشم هميشه برام جالبه مثلا ً توي خونه هميشه يه تي شرت گشاد با يه پيژامه ي گل گلي يا خرسي مي پوشه !!!!!!موهاشم خرگوشي مي كنه !!!!!!!!كلا ًبه قول دوستان بد به دلش راه نمي ده و در مجموع تعداد زمان هايي كه رمانتيك ميشه بر عكس من خيلي كمه آآمّااااااااوقتي رمانتيك ميشه نمي دونين چي ميشه !!!!!اين قدر ناجور رمانتيك ميشه كه آدم براش حظ مي كنه !!!!!!!
يه خصوصيت ديگه اي كه داره علاقه مفرطش به شب هاست مثلا ً اون زمان كه ياسمن اينا ايران بودن و پويا هنوز بچه دار نشده بود تمام قرارهامون ساعت 3 نصفه شب بود !!!!يه سال سالگرد ازدواجمونو ساعت 2 نصفه شب گرفتيم !!!!!!
ويژگي ديگه اي كه نازنين داره و اونو از زن هاي ديگه متمايز مي كنه عدم حساسيتش به تميزي خونه ست !!!!نه اينكه خونمون شلوغ پلوغ باشه يا ريخت و پاش ها !!!!ولي در مورد جوراب و بلوز و پوست ميوه قيامت به پا نمي كنه يواش يواش جمع و جورش مي كنه !!!!!در بيشتر موارد زهره خانم بيكار مي چرخه !!!!نازنين ميگه خونه ي خيلي تميز جلو فكر كردنو مي گيره چون همش بايد حواست باشه جايي كثيف نشه !!!!!!خلاصه اون با اينكه واقعا ًمنو دوست داره معمولا ً زياد به رو خودش نمياره بيشتر اوقات اين منم كه ازش مي پرسم تا حالا بهت گفتم چقدر دوستت دارم ؟؟؟؟؟به نظرش اون بيشتر زن گرفته تا شوهر!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
خلاصه اين نازنين منه !!!!حالا با اين روحيه بگين چي براش خوبه ؟؟؟؟؟؟
پي نوشت : بي صبرانه منتظريم ببينيم آقاي علي آبادي وزير نيرو ميشه يا نه !!!!!!!فكر كنم آقاي رئيس قافيش به تنگ اومده بود يا مي خواست يه رو كم كني اساسي راه بندازه
2- منظورم به هيچ وجه اين نبود كه دانشگاه آزادي ها بي سوادن !!!!
3-امسال دانشجو بودن حال ميده ها !!!!!!من قرار شد جراحيمو به خود قلب تبديل كنم يعني يه 4 سال ديگه مجبوريم در خدمت دانشگاه باشيم حيف كه پا ندارم !!!!!!!اين همه اتفاق وقتي افتاد كه دانشگاه ها بسته بود ،اگه وا شه ببين چي ميشه !!!!
4- به تمام تازه رزيدنت ها يا به قولي رزيدنت اولي ها (!) شروع دوره رزيدنتي ،در اول شهريور ،به جاي اول مهر ماه رو تسليت ميگم ما را در غم خود شريك بدانيد

-

۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه

چه با سواد !!!!!!!!!!!

سلام ،چون ديروز بيمارستان بودم براتون ننوشتم دست به نقد ماجراي بيمارستانو تعريف مي كنم بعدش به عمه جونم هم مي پردازيم!!!!!
روز دوشنبه كه من اصلا خونه نبودم و يه جايي رفته بودم كه يه ذره بعدش ناراحت شدم
عمم هم كه 2 روزي قرار شد پيش داييم اينا بمونه كه داييم تهرانو بهش نشون بده و باهاش بره خريد !!!!شب اما چنان سردردي اومد سراغم كه حس مي كردم از عالم معنا يكي اومده سروقتم !
تا نماز صبح هي خودموخوردم كه قرص و دوا نخورم اما بعد نماز حس كردم اگه نخورم ديگه بايد برم رو به قبله اين طوري شد كه يك عدد قرص سديم والپرات بالا انداختم و با صندليم رفتم كه برم سر پله نازنين رو صدا كنم اما سر پله كه رسيدم صندليم حال نكرد وايسه !!!!!!! واز 28 تا پله با اجازه تون افتادم پايين !!!! در حاليكه پشت گردنم ناجور به سر پله خورد ديگه چيزي نفهميدم !!!!!!!
ساعت حدود 2 يا 3 بعد از ظهر بود چشمامو باز كردم اولين كسي كه ديدم نازنين بود كه چنان كپ كرده بود كه نمي تونست حرف بزنه و به شدت دندوناشو بهم فشار مي داد كه نزنه زير گريه البته بي فايده بود.......
حدودا تا ساعت 4و5 گيج بودم اما بعدش كم كم حالم بهتر شد !!!!!!شروع كردم به دلداري دادن نازنين كه اون موقع شده مثل تي ان تي با كوچك ترين تحريكي چنان مي زد زير گريه كه امر بهم مشتبه مي شد كه مردم چون تنم داغه خودم حس نمي كنم !!!!
خلاصه اين منوال تا حدود شب ادامه پيدا كرد كه يه پرستار پر عشوه و پر افاده اومد تو
-الان براتون سوپ بيج بيج (پيچ پيچ،بيچ بيچ يا يه چيزي تو همين مايه ها )ميارم
-م م م م م ؟سوپ ويژ ويژ چيه ؟
پرستاره با يه افاده و عشوه خاصي پشت چشمشو نازك كرد بعد با يه علامت سوال تو صورتش به معني تو ديگه از كدوم دهي اومدي گفت حالا وقتي آوردم خودتون ميبينين
در همون حال يه پسر جوون با غرور خاصي كه مخصوص تازه انترن هاست اومد تو مثلا منو معاينه كرد بعد هم يه سري مهملات بافت به هم
- شما انترن هستيد نه ؟
-بله
-خوب پس پسر جان برو بگو بزرگ ترت بياد
پسره كه بد جوري بهش بر خورد رزيدنت بخشو صدا كرد كه بياد
-بعد رزيدنته اومد كنار انترنه وايستاد ديدم اونم داره چرت و پلا ميگه براي همين براي هر سه تاشون توضيح دادم كه مشكلم چيه و اونا بايد چي كار مي كردن !!!!!
-انترنه كه هنوز هم غرورش كامل نشكسته بو با يه حالت خاصي پرسيد
شما دانشجوي پزشكي هستيد
-خير من جراح قلب هستم
كف هر دوشون بريده بودو پرستاره هم كم كم خودشو جمع كرد
اون جا بود كه به عنوان يه عضو از جامعه ي پزشكي از وجود چنين دانشجويان بي سوادي خجالت زده شدم البته بيشترين تاسفم به خاطر رزيدنته بود اون ديگه نوبرشو آورده بود براي همين هم توصيه مي كنم كه اگه خداي نا كرده خواستيد بريد بيمارستان به بيمارستان هايي بريد كه زير نظر دانشكده علوم پزشكي خاصي مخصوصا دانشگاه آزاد نباشن
اين سوپ ويژويژ هم همون كنسرو مايه ماكاروني خودمون بود كه بچه هاي خوابگاهي شب امتحان گرم مي كردن با نون مي خودن
احتمالا بايد خونه ي ما هم مناسب سازي شه چون با اين وضع پله هامون حتما يه بلايي سرم مي آد
پي نوشت :
1-سوسن خانم من فكر نمي كنم اونا احمق يا راضي اند فكر مي كنم اونا درهاي اطلاعات و آگاهي رو به بهانه ي خدا بستن و اساسا دوست ندارن باور كنن اطرافشون چي داره مي گذره و هي سعي مي كنن خودشونو با بهانه ي خدا راضي كنن
2-بعد از مترو و اتوبوس و پارك زنونه مي خوان بيماستان هم زنونه كنن اينو وزير بهداشت آينده گفته همون يه وزير درست و حسابي هم كه اين كابينه داشت برداشتن تا .....
3-اول شهريور سالگرد ازدواج منو نازنينه به نظرتون چي ميتونه يه زن از جنس اونو خوشحال كنه ؟؟؟؟؟

۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

روز تاسف

دوستان نازنينم سلام از اينكه امروز دير يعني خيلي دير برايتان نوشتم معذرت مي خوام
اما موضوع عمه ام كه ديشب از خانه ي ما رفت موضوعي ديگر است كه بعدا در موردش صحبت مي كنم اما هر آدمي براي خود ايراداتي دارد شايد ايراد من هم .......
هري پاتر رو خوندين ؟منم خوندم !!!!!
يادتونه هرميون يه سازمان براي حمايت از حقوق جن هاي خانگي ساخت ؟رفتار جن ها را خوب به خاطر داريد ؟همه از اين رفتار شرم آور هرميون به ستوه آمده بودند جز يكي كه حق خود را فهميد جني به نام دابي !!!!!!!يادتون باهاش چه رفتاري داشتند ؟بهش گفتن اون نفرت انگيزه اون خاطيه !!!!!!!!!!
چرا فكر مي كنيم هري پاتر فقط داستان بود بدون هيچ پيامي ؟پيامش در بطن جوامع ماست مردم از حقي كه دارند آگاهي ندارند براي همين از ظلمي كه بهشون ميشه حمايت مي كنن !!!!!!و كسي رو هم كه از حقوقش مطلع ميشه رو به خاطر سعي در احقاق حقوقش مجازات مي كنن، بهش اهانت مي كنن !!!!!!!امروز برايم روز دردناكي بود نمي گويم چرا ؟؟؟؟؟؟؟اما روز دردناكي بود !!!!!همه چيز هايي كه مي خونيم حتي اگر رمان عاشقانه باشه يك پيام داره !!!!!!كاش اين قدر ساده نگذريم
از عشق منو نازنين ساده نگذريم از پول حرام و حق يك بچه يتيم ساده نگذريم از كتاب هايي كه براي سرگرمي مي خوانيم هم ساده نگذريم !!!!كاش خودمون رو از حقوقمون محروم نكنيم!!
دوست داشتن معجزه اي بود براي ما اگر دوست داشتن نبود چه اميدي بود ؟نه براي من و نازنين براي تو و ديگران و ديگران هاي ديگر
درس اخلاقي نمي دم ماجراي خونه ي داييم بامزه بود و حال من سخت گرفته بود براي همين ننوشتم چون زيبايي حادثه را با قلم متاسفم خاك آلود مي كردم اين داستان را به زماني موكول مي كنم كه حالم كمي به خاطر واقعه اي كه امروز مشاهده كردم بهتر باشد اما .....
پي نوشت: در پي اعلام استفاده ي دولت خدمتگزار از ظرفيت ها اين جانب عمه سرورم را با داشتن قوه تخيل بالا وظرفيت افسانه بافي خيلي بسيار بالا(!) و اعتماد به نفس فوق العاده در اعلام موارد ذكر شده جهت مسئوليت آمارسازي معرفي مي دارم اگرم دلتان نخواست ايشان را براي پست وزارت امور خارجه انتخاب نماييد !!!!!
2-از آنجا كه رضايت مشتري تنها هدف ماست !!!ديشب طي يك عمليات جان بر كفانه !!!و پس از چند بار كف كردن متوالي و چند بار احساس صاف شدگيه دهان بالاخره توانستيم قالب وبلاگ را تغيير داده و قدمي چند در راه چشم انداز 20 ساله برداريم !اميد است كه با اين كار رضايت شما را ايجاد كرده باشيم ؟(مرگ من ديگه بهش اعتراض نكنين )
3-ويولت عزيز شما دقيقا زماني كه داشتم با وبلاگ ور مي رفتم اومدي از اينكه فونت ها تو هم رفته بود ازت معذرت مي خوام
4-نگين خوبم ،تا فردا اگه صبر كني همان خورشيدي كه كه به من ياداوري كردي طلوع خواهد كرد
5-كامنت كه مي گذاريد حس مي كنم دارم باهاتون صحبت مي كنم و لذت مي برم دفعه پيش ازتون پرسيدم كه بايد التماستون كنم يا نه خودم جوابشو فهميدم،التماستون مي كنم كامنت بذاريد !!!!
6-براي اينكه اين قدر تكرار نكنم مي گم كه من داشتم جراحي قلب مي خوندم كه اين طوري شدم

۱۳۸۸ مرداد ۲۴, شنبه

عمه منو ياد.....

ساعت 11:30 ديشب:
-امين
-هااااااااااااا
-ها نه بله !!!!!
-ب بله ه ه ه
-بيدار شو مرض عمه تو فهميدم
بعد كتابي رو كه نمي دونم مال عهد بوق بود يا نازنين از بس خونده بودش اون شكلي شده بود بهم نشون داد
-خب حالا چي كار كنيم
-هيچي
-يعني چي هيچي اين بيچاره مجرم نيست بيماره !!!!
-بيماريش ژنتيكيه رو هر 46 تا كروموزومشم حك شده هيچ كاري هم نميشه براش كرد فقط مي تونم اين از خود گذشتگي رو بكنم كه تا وقتي اون اينجاست برم سرم رو بذارم بيابون !!!!!
-نميري از اين همه از خود گذشتگيت اون وقت اون عمه جونتو مي خواي بندازي سر من اون وقت منم مي تونم اين از خود گذشتگي رو در حقت بكنم كه بعد 7 روز كه از بيابون برگشتي يه راست بري......(چون ممكنه عزيزان زير 18 سال هم بخونن بد آموزي داره بوي خشونت ميده )
-خوب ديگه بخوابم
-نه
اي بابا نازنين ؟؟؟؟؟؟
-فقط بگو چرا با اين عمه ات انقدر بدي تو كه بد تر از اين ها رو تحمل كردي
-نازنين ....من شكر خوردم بد تر از اين ها رو تحمل كردم اصلا مگه بدتر از اينم ميشه
-نه خدايي
-خوب چون منو ياد خانم جان ميندازه خانم جان هم منو ياد كتك ميندازه كتك هم منو ياد درد ميندازه
-اه چقدر مصداق داره اين عمه ات
-البته از حق نگذريم عمه رو مي بينم براي خانم جان فاتحه ميفرستم اين يه چيز ديگه ست همتا نداره
فرق مهمي كه بين خانم جان و عمه بود پولي بود كه خوردن مرحوم بابا بزرگم روي پول خيلي حساس بود اما عمه سرور ويژگي كه داشت ويژگي پول حرام بود پولي كه واقعا حرام بود .........بدون شك
پي نوشت :راه سبز اميد هم كه راه افتاد يه مطلب جالب هم هست يكي بهم زنگ زد گفت از طرف انجمن پزشكان معلول تماس مي گيره البته الان كه مي بينم همه پزشكان يه جوراريي معلولن چون رشته پزشكي رو انتخاب كردن!!!!!به هر حال ...يكي از دوستان كه فكر مي كنم تازه واردن گفتن چرا اينجا آيكون نداره احساساتمون رو بيان كنيم دوست عزيزم همين كه الان مي تونيم كامنت بذاريم بايد روزي صد بار خدا رو شكر كنيم نبودي ببيني چه پدري سر اين كامنت دوني ازمون در اومد ببينم اگه بخوام نقل مكان كنم آرشيوم هم مي تونم ببرم؟؟؟؟؟؟راستي من و نازنين تو مهموني ها دعوت شديم تو هيچ كدوم نميريم اما شام امشب رو خونه زن داييم از دست نمي ديم !!!!!!

واي واي واي ........

تا شب قضيه بر همين منوال بود هي گفت وگفت و گفت
ساعت دور و بر 6 صبح بود كه چشم هام رو باز كردم
چه بوي بدي !!از بوي آشنايي كه مي اومد سرم درد گرفت كم كم يه صداهايي هم به گوشم رسيد صداي نازنين بود
-عمه خواهش مي كنم !!!
-برو كنار دختر هواي اينجا بايد هر روز ضد عفوني شه در ضمن براي چشم زخم هم خوبه
-عمه جون امين اذيت ميشه
حالت تهوع همه ي وجودم رو گرفته بود به اين بو از بچگي حساس بودم
-نه اونجا ديگه نبرينش امين سر درد مي گيره
-كي تا حالا ديده كسي از بوي اسپند سر درد بگيره
-عمه امين ميگرن داره به اين بو حساسيت داره
در اتاق باز شد با اسپند دود كن وارد شد نازنين پشت سرش به گريه افتاده بود من تنها كاري كه تونستم انجام بدم اين بود كه گردنم رو بچرخونم نازنين به دادم رسيد حالم بهم خورد خيلي بد نازنين كمكم مي كرد راحت بالا بيارم سرم چنان گيج مي رفت و چشم هام مي سوخت كه حد نداشت از درد سرم فقط زوزه مي كشيدم عمه با تعجب نگام مي كرد و داشت غرغر مي كرد حرفاشو نمي فهميدم بعد از اينكه نازنين جمع و جورم كرد تمام فن هاي خونه رو تا ته روشن كرد
-نكن دختر اثرش مي ره برادرزام رو چش كردن!!!!
-كي آخه عمه جون؟
-خودت اين ها رو روشن نكن دست وپام خشك ميشه
نازنين توي اتاق بود پيش من داشت با دستمال خيس پيشونيم رو سرد مي كرد با حرص زير لبش گفت :
به درك به جهنم كاش خونت خشك شه عوض دست و پات
تا نزديكي ظهر حال خوشي نداشتم خدا رو شكر كه ما فاميل خوب داريم اگه اونا دعوتش نكرده بودن بايد چه خاكي از دست اين زن اژدها به سر مي ريختيم خدا مي دونه
ساعت دور و بر 10:30صبح بود كه نازنين براي عمه آژانس گرفت و فرستادش خونه مامانم كه امروز نوبت ناهار با اون بود بعد زنگ زد بهش همه چيز رو گفت و خواهش كرد يه جوري تا ساعت 5و6 نگهش دارن تا وقتي هم برگشت براي شام بفرستيمش خونه پسر خاله ام الان كه دارم براتون مي نويسم هنوز هم بد حالم ولي نه مثل صبح !!! رفتار عمه ام رو بيشتر بايد تو راز بقا نوشت
پي نوشت :از مريم عزيز كه يادم داد چه جوري مشكل كامنت رو حل كنم ممنونم از اين به بعد مي تونيد بي بهونه برام كامنت بذاريد وبه دوست خوبم مهرداد كه مونس مكاتبه ايمه از دست دادن دوست عزيزش رو تسليت ميگم و به اون دوستمون هم ميگم كه عمه خانم همون اژدها خانم است كه گفتي هم ازدواج كرده و هم 4 تا توله اژدها از خودش بدتر داره كه خوشبختانه فاميل رو زياد آدم حساب نمي كنن و به سراغمون نميان

۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه

اين گونه است كه حال همه گرفته مي شود

بعد از چند ساعتي كه عمه توي يكي از اتاق هاي بالا استراحت فرمود حدود هاي ساعت 11 پايين اومد مامانم و خالم هر دو فشارشون بالا رفته بود و من هي تو ذهنم حرف هاي عمه را پيش بيني مي كردم وبراش دنبال يك جواب دندان شكن مي گشتم اما نازنين به طرز شگفت آوري خونسرد و آرام بود چند دقيقه اي از اومدن عمه به پايين نگذشته بود كه گروه امداد رسيد پويا و مرجان با پسرشون پارسا
پارسا مثل خيلي از بچه هاي ديگه كه وقتي آدم غريبه مي بينن پشت مامانشون قايم ميشن پشت مرجان قايم شده بود اما عمه عوض اينكه قربون صدقه ي بچه بره با عصبانيت گوش بچه رد پيچوند و گفت :سلام كردن بهت ياد ندادن ؟شدت پيچوندن گوشش اينقدر بود كه اشك تو چشماي منم جمع شد پارسا در حاليكه از شدت بغض و درد اشكش در اومده بود با صدايي كه از بغض مي لرزيد گفت :شلام بعد كه عمه ولش كرد يه راست اومد خودشو انداخت تو بغل من منم شكلاتي كه براش كنار گذاشته بودم رو بهش دادم بچه كه عاشق شكلات بود همين طوري تو سينه ي من بي صدا از دست عمه اشك مي ريخت منم هي جيگرم مي سوخت هنوز از راه نرسيده عمه همين طور داشت چرت و پلا بارشون مي كرد
-من نمي دونم پسراي اين فاميل چرا اينقدر تو زن گرفتن بي سليقن !!!!!اين يكي خوشگل اجاق كور گرفته همچينم بهش ميگه نازنين آدم فكر ميكنه مريم مقدس گرفته كه بدون شوهر بچه دار شده اين يكي هم كه بچه دار شده آدم رغبت نمي كنه تو صورتش نگاه كنه حالا خوبه بچه اش به پويا رفته تا به خود سياهش
در حق مرجان بدجوري بي انصافي كرده بود چون مرجان هم جزء دختر هاي پر طرفدار دانشكده بود و پدرجد پويا دراومده بود تا اونو گرفته بود !!!!مرجان هم مثل بقيه خوب اخلاق عمه رو فهميده بود همه مي دونن كه با عمه نبايد دهن به دهن گذاشت چون در طعنه زدن و خرد كردن آدم هيچ كس ياراي رقابت باعمه رو نداره !!!به همين جهت هم همه در مقابلش خفه خون مي گيرن به جز زن داييم يعني مادر پويا كه قول داده وقتي عمه رفت خونش حسابي از خجالتش در آد البته زن داييم از اون آدم هايي كه بسيار براي همه عزيزه چون به جز عمم تا حالا كسي ازش بدي نديده و نشنيده و چون تنها فرديه كه روي عمم را كم مي كنه همه بهش مديونن !!!!!!!!!!!من اما بيشتر حواسم به پارسا بود طفلكي بد جوري نقره داغ شده بود
بالاخره وقت ناهار رسيد نازنين كنار غذاهاي ديگه ماكاروني هم درست كرده بود همين كه عمه ماكاروني رو ديد گفت :
-وا كي تا حالا ديده آدم جلو مهمون ماكاراني بذاره؟؟؟
پارسا كه كمي از جرئت از دست رفته اش را به دست آورده بود گفت :آله ناژنين ماكايوني لو واشه من پخده
-آدم كه اجاقش كور باشه واسه بچه اين و اون غذا مي پزه
داغ شدم حس كردم كه تمام خون وجودم در صورتم جمع شده اگر نازنين بازوم رو نيشگون نمي گرفت يه چيزي بهش مي گفتم كه ...........البته بعدا خدا رو شكر كردم چيزي نگفتم چون اون منتظر جواب بود تا مثل هميشه خون به پا كنه
پي نوشت :عجب سيستم مزخرفي داره اين بلاگر آدم كف مي كنه دوتا كامنت تو وبلاگ خودش بذاره اگه كسي بلده با اسمش نه با نمايه اش ونه ادرس وبلاگش كامنت بذاره تو كامنتش به همه ياد بده اگر نتونستيم ياد بگيريم من سعي مي كنم يه وبلاگ ديگه يه جاي ديگه درست كنم

ديوار چين بر سرمان خراب شد عمه سرور آمد

ديشب بد جوري ميگرنم شروع كرده بود سرم داشت مي تركيد در حالي خودم رو روي تخت انداختم كه نازنين و مادر وخاله ام داشتند بدو بدو مي كردن تا كار ها رو راست و ريس كنن از بوي شيشه پاك كن و رافونه و وايتكس سرم پر بود عمه ساعت 3 نصفه شب مي رسيد تهران به قول خاله ام از اون اولش هم خروس بي محل بود تا ساعت 2 چند باري حالم به هم خورد و همين هم موجب اين شد كه سعادت استقبال عمه جانم را در فرودگاه از دست بدهم بعد از 12 سال پيش كه نازنين به خاطر حال بدم من رو تا خونه رسونده بود اين بار دومي بود كه از ميگرنم ممنون بودم !!!!! نازنين هم به خاطر من نرفت چون جدا حال خوشي نداشتم اومدن عمه تا ساعت 6 صبح طول كشيد كه خوشبختانه تا اون موقع كمي حالم بهتر بود عمه تا رسيد نشست در باغ شروع كرد هاي هاي گريه كردن كه اين باغ بوي آقام خدا بيامرز را مي دهد البته به نظر من اصلا باغ ما بوي آقا بزرگ را نمي داد چون زمان آقابزرگ اين باغ فقط درخت داشت اما الان پر از گل و گياهه در ضمن آقا بزرگ بوي توتون مي داد نه بوي گل ياسي كه صبح ها با نسيم تو باغ ما مي پيچه !!!!!!!با ديدن من اما حسابي جا خورده بود چون فكر مي كرد منظور ديگران از اينكه من فلج شدم اينه كه الان ناجور افتادم رو تخت چند تا هم لوله از اين ور و اون ورم آويزونه !!!من براش توضيح دادم كه از زانو تا مچ پام فلج حركتيه و از مچ پام به پايين فلج حسيه !!!! البته فكر نكنم فرق فلج حسي و حركتي رو بدونه ولي آخرش گفت اين كه چيزيش نيست منو واسش كشوندين اينجا از اين حرفش خندم گرفته بود آخه كسي اونو اينجا نكشونده بود !!!!بعدش نازنين رو يه دور از سر تا پا يه دورم از پا تا سر اسكن كرد !!!!
-نازنين .نازنين كه ميگن اينه ؟
-من با حالت عصبيه بدي گفتم :مگه چشه ؟
در اون موقع بود كه نازنين كه تا اون موقع دستش روي شونم بود ناخنش رو تو گردنم فرو برد يعني ساكت !!!!!!!
سر ميز صبحانه اما يه راست رفت سر اصل مطلب :
-وارد خونه كه شدم جيگرم كباب شد تا حالا باغ آقا بزرگ رو اين طور سوت و كور نديده بودم هميشه هر وقت ميومديم اينجا . اينجا پر بود از بچه هايي كه داشتن شلوغ مي كردن و از سر كول درخت ها بالا مي رفتن
ديگه اون روي من كم كم داشت بالا ميومد تو دلم گفتم آره ارواح خانم جانت كسي اصلا توي اين باغ نمي اومد جز دو سال آخر عمر آقا بزرگ كه خود آقا بزرگ تصميم گرفته بود 13 بدر رو اونجا برن اونم بچه اي تو كار نبود خانم جان چنان زهر چشمي از من و 4 تا5 تا بچه ي ديگه گرفته بود كه حتي جرئت نكرديم از كنار مادرهامون جم بخوريم چه برسه از درخت ها بالا بريم كم كم افسانه بافي هاي عمه كه با خوردن صبحانه انرژي لازم رو مي گرفت بالا گرفت اين قدر كه زير گوش نازنين گفتم اين بد بخت حتما ماليا داره !!!!!!!!!! دست آخر به عنوان حسن ختام گفت
-خدا الهي تو دامن هيچ خانواده اي زني نندازه كه تنش خشك باشه چون زن نازا بركت خونه رو از بين مي بره ببين به سر برادر زادم چي اومده اين ها همه از بي بركتي عروسته !مينا
و قبل از اينكه مامان و خاله و من با هم بتركيم گفت
اتاق خواب من كجاست ؟
مامان با انزجار و عصبانيت زهره خانوم خدمتكار خونه رو فرستاد كه اتاق خواب رو بهش نشون بده عمه بد جوري از بي ادبي مامان بهش بر خورده بود ولي من تازه يه كم عصبانيتم فرو كش كرده بود
پي نوشت:تو رو خدا برام كامنت بذارين من اصلا وبلاگ مي نويسم كه از افسردگي درام كامنت كه نمي ذارين بيشتر افسرده ميشم بايد التماستون كنم ؟؟؟؟ اگه از دست عمه ام تا شب سكته نكردم شب بقيه اتفاق ها يي كه تو روز افتاد رو مي نويسم اگرم سكته كردم ديگه حلالم كنين !!!!

۱۳۸۸ مرداد ۲۲, پنجشنبه

هواي حوصله ابري است

امروز از پشت شيشه به خوشبختي خودم نگاه مي كنم قلبم پر از حسرت زندگي است وپايم فلج براي رسيدن به زندگي نازنين
با ديدن باغ كودكي هايم به سوي آن زمان سادگي مي روم به ديدار حسرت هايم به ديدار گل هايي كه براي چيدنش از خانم جان كتك مي خوردم به ديدار مادرم كه هنوز گرد پيري بر چهره اش نپاشيده بودند كاش رد اندوه از چهره ي مادر پاك مي شد نازنين
به ديدن آرزوي با پدر پارك رفتن و تاب بازي كردن مي داني چرا اولين چيزي كه براي باغمان خريدم تاب بود ؟چون پر از حسرت كودكي ها بود اگر مي شد سرسره هم مي خريدم اگر مي شد براي بچگي هايم هم پدر مي خريدم براي مادرم كمي بخت سفيد مي خريدم براي خودم يك عنوان پدر بودن مي خريدم براي تو چه مي خريدم؟تو كه قلبت از عشق متبلور است دوست داشتني من ! براي تو يك امين ديگر مي خريدم يك امين كه كاري جز نوشتن و دوست داشتن هم بلد باشد برايت كمي هم آسودگي مي خريدم اگر ميشد اين ها را هم شادمانانه مثل تاب خريد حتما مي خريدم
اما خوشبختي من به نداشته هايم هرگز نبوده ونيست خوشبختي ام به باغ كوچكمان است كه تابستان ها پر مي شود از انگور و توت و گيلاس به باغچه قشنگمان كه غنچه هايش به اميد هديه شدن به تو لبخند مي زنند خوشبختي ام به لطافت حضور توست گاهي هم چشمان نمناكت
خوشبختي من .عزيز من .هميشه عزيز من
نازنين
امروز چقدر هواي حوصله ام ابري است

۱۳۸۸ مرداد ۲۱, چهارشنبه

خيلي ممنون

يه مشكلي در شبكه ي آب ساختمون به وجود اومده بود كه قرار بود امروز صبح يكي بياد بهش رسيدگي كنه مامانم و خالم از ساعت 6:30 صبح بعد از پياده روي كه صبح ها مي كنن اومدن خونمون بست نشستن كه وقتي كارگره مي آد با خودش فكر نكنه عجب خونه بزرگي مردش هم كه رو ويلچره و نازنين هم كه دختر جوون تنهاست
حالا انگار از پس دو تا پيرزن بر نمياد !!!!!
كارگره كه كارش تموم شد رفت خاله و مامانم بد جوري عصباني بودن مامانم تو آشپزخونه داشت زحمت ناهار رو مي كشيد خالم هم داشت واسه ماكتش رنگ درست مي كرد مادر و خالم هر دو آرشيتكتن !نازنين كمكم كرد رو مبل بشينم و بعد قرار شد تو آلبوم عكس بگرديم و من عكس عمه سرور رو بهش نشون بدم خود اسم عمم يه جور جوكه !!
چون عمه ام نه تنها با اومدنش سرور و شادماني به همراه نداره بلكه خيلي هم همه از ديدنش ناراحت ميشن به نظر من اگه اسمش رو مرثيه مي ذاشتن بيشتر بهش ميومد !!!
در حاليكه دستمو انداخته بودم دور گردن نازنين عمه رو بهش نشون دادم
نازنين با مارموزي گري خاصي گفت :
-به نظر زن مهربوني مياد كه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-خالم در حاليگه با حرص لبشو مي جوييد :مهربوني خاله واسه ي همينه !والا به نظر كه هيچي به تخيل هم زن مهربوني نمي آد
علت اين حرف نازنين رو خوب مي دونستم مامان اينا از ديروز شدن سوژه !!! اين دو زن هنرمند و تحصيل كرده كه از غيبت و خاله زنك بازي متنفرن اون رويشان بالا اومده و قيافشون ديدنيه !!!!! از ديشب تا حالا اينقدر منو نازنين به رفتار اين دو تا خنديديم كه اندازه نداره بعد از 3 ماه اين اولين باري بود كه اين طوري مي خنديدم !!! نازنين هم مسخرم مي كرد مي گفت ببين چه حالت خوب شد حالا بگو عمه بده !!!!ولي خدايي خنديدنش به مصيبتش نمي ارزه !!!!!
اما قسمت جالبش جدولي موسوم به جدول مصيبت بود كه تو وبلاگ پويا ست و از كليه اقوام و آشنايان درخواست كمك كرده عمه قراره 7 روز پيش ما مهمان باشه (البته مهمان كه چه عرض كنم )و 14 وعده غذايي توي اين جدوله كه هر كس از دوستان و فاميل ها قرار كه يك وعده را تقبل كنن از 2 ساعت پيش تا حالا 11 خونه پر شده زن داييم هم صبح اومد خونمون و بهمون اطمينان داد كه هر كدوم از خونه ها خالي بمونه دوباره خودش متقبل ميشه من از بچگي به زن داييم مي گفتم خاله اون دوست و هم كلاسي مامان و خاله بود توي دانشگاه بود و هنوزم روابطشون همون طوريه !!!!
قصدم از مطرح كردن اين قضيه اين بود كه بگم ايراني ها يه عادت خوب دارن و اون اينه كه در مشكلات همه با هم هستن !!! مي دونم اين كار ها همه به خاطر من و وضعيتيه كه دارم مي دونم كه وبلاگم رو مي خونن براي همين اينجا هم ازشون تشكر مي كنم نه براي اينكه عمه رو دعوت مي كنن چون هيچ وقت با وجودشون احساس بي كسي نكرديم حتي زمانيكه پدرم از دست رفت و الان كه هميشه در كنار من و نازنين هستن
پي نوشت نازنين :حسن قلم امين اين هست كه وقايع عادي را چنان مي نويسد كه به نظر خارق العاده برسد ممنونم از لطف زيادي كه به من دارد و از شما كه جانب داري من را كرديد و درد و دل تنهايي امين را مي خوانيد
نازنين احمدي پور

خنده بي جا

دانشجو كه بوديم يه بار تو بخش اطفال كشيك بوديم تو يه اتاقي يه دختر بچه 2 ساله با يك پسر بچه ي 3 ساله بستري بودن البته چند تا بچه ديگه هم تو اون اتاق بودن مادر دختر بچه از خانم هايي بود كه مانتو به شدت تنگ و آرايش زننده داشت و روسريش هم هميشه رو شونه هاش افتاده بود يه روز اين خانم شروع كرد به داد و بيداد توي بخش چون مادر پسر بچه پسرشو مي بره دستشويي و لباسشو مياره رو تخت تن بچه اش مي كنه !!!!!و مادر دختر بچه عصباني ميشه كه پسر رو بدون لباس ميارن جلو دخترش مفهوم اين قضيه اينه كه هيچ ربطي نداره كه آأم ها از چه تفكري هستن همشون وقتي پاي مسئله ناموسي خانوادشون در ميونه جري ميشن !اين رو مي دونيد براي چي گفتم ؟
ديشب اخبار ساعت 9 با يه خانم كه مثلا خواهر ترانه موسوي بود مصاحبه كردن گفتن وقتي عكس خواهرتو تو اينترنت ديدي چه عكس العملي نشون دادي گفت خندم گرفت !!!!
منو ياسمن مثل خواهر و برادر بوديم مثلا من اگر عكس ياسمن رو مي ديدم تو اينترنت با اين عنوان كه بهش هتك حرمت وتجاوز شده خندم ميگرفت ؟نه من مي رفتم يه جايي كه اسمش مركز رسيدگي به جرائم اينترنتيه بعدش توي خود اينترنت اينكه احتمالا تشابه اسمي بوده يا مثلا از اين عكس و نام سوء استفاده كردن رو منتشر مي كردم بعدشم رسانه هاي امروز كه همش دنبال تكذيبيه مي گردن اين كه يه پروسه 25 روزه نيست !!اين كار دو روزه !از همه با حال تر اون قسمتي بود كه با خواهرش كه مثلا ترانه موسوي بود حرف زد اونم با موبايل !!!!خواهرش با نگراني پرسيد چي شده گفت هيچي عكست رو پخش كردن تو سايت ها ميگن تو سوختي !!هرهرهرهرهر
حالا من كار ندارم اين قصه رو اين دفعه استثنائا راست گفتن يا نه اما اگه راست باشه اينا يا نمي دونن مفهوم هتك حرمت رو يا مشكل ذهني دارن كه به يه همچين خبري در مورد خواهرشون مي خندن و اون خانوم خيلي گزينه خوبي بوده براي اينكه از اسم و عكسش سوء استفاده كنن چون در حاليكه در يك مملكت با رسانه هاي آزاد زندگي مي كنه عكس و سرگذشت ساختگيشو در خبر گذاري ها نديده در راهپيمايي هاي تو خود كانادا نديده تو سايت ها نديده !!!!!!!!!تازه بعد 20 روز ميگه چي شده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
پي نوشت : ازم خواسته بوديد كه نازنين هم تو اين وبلاگ بنويسه نازنين قبول نكرد كه متن بنويسه اما در پي نوشت پست بعدي كه امروز ميذارم و دوباره در مورد خودمون هست براتون چند خط مينويسه!

۱۳۸۸ مرداد ۲۰, سه‌شنبه

عمه سرور يا كابوس مسئله اين است

اوضاع فاميل ديدني بود حتي مرد هاي اديب و سبيل كلفت فاميل زدن كانال خاله زنكي امروز از صبح همه ي فاميل زنگ زدن كه بگن خود را در غم ما شريك مي دونن!آخه فاميل ما ازون فاميل هاست كه تهش همه به هم محرمن چون هي با هم عروسي كردن بچه هاشون هم هي با هم عروسي كردن مثلا مامان وخاله ي من با دو تا پسر عموشون كه نمي دونم نوه كي ميشه ازدواج كردن فقط سه نفر تو اين فاميل تازه واردن نازنين و رضا و مرجان زن پسر داييم !
ساعت 12:30 ظهر بود كه پويا (همون پسر داييم)با مرجان وپسر 3 سالشون پارسا اومدن خونمون پويا و مرجان 2 سال از ما بزرگ ترن هر دو هم دانشكده اي ما بودن ومثل ما با پستونك ازدواج كردن يعني تو سن 22 سالگي وپسر شيرينشون كه نمي دونم چرا هميشه منو دايي صدا مي كنه
-دايي ؟؟؟؟ شلام
-سلاااااااااااااااااااام
نازنين به امين نگفتي ؟
-چرا مادرجون گفتن عمه سرور دارن ميان
يه لحظه به نظرم اومد كه نازنين يه چيزي رو قايم كرد ولي پيشو نگرفتن
-صحبت از عمه سرور و خاطرات بچگي ما شد هركي يه پيشنهادي مي داد مرجان كه قبلا پيش عمه شرفياب شده بود بيشتر از نازنين به حساس بودن اوضاع واقف بود گفت :
خدا كنه تظاهراتي چيزي بشه بگيرنش نكه از انگليسم اومده ديگه ول كنش نيستن !
پويا : من ميگم 10 تا بليط از آژانس هواپيمايي كاسپين براش بگيريم براي دور ايران بالاخره از هر ده تا توپولوف يكيش كه زمين مي خوره !! آي پارسا شكلات زياد بخوري ميگم عمه بياد تو اتاق تو بخوابه
مگه عمه هم شوخولات دوشت داره بوخوره ؟
نه عمه بچه هايي كه زياد شكلات مي خورنو دوست داره بخوره
پدر مادر ها هم بي حوصله شدن يه راست مي رن سر اصل مطلب ! زمان ما اول ارشادمون مي كردن بعد مي گفتن پيشي مي خوردت نمي دونم گنجشكه نوكت مي زنه زنبوره نيشت مي زنه !!! ديگه خيلي مي خواستن گندش كنن مي گفتن هاپو مي آد خانم جان ديگه مال زماني بود كه جدا كفرشونو در مي آورديم نه مال زياد شكلات خوردن و اين حرفا !!!!!
از امروز تا3 روزه ديگه فرصت داريم !!!!!!! به ما پيشنهاد بدين !!!!!!

۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

فاجعه اي در راه است

چند روزي بود كه نازنين قول مرخصي بهم مي داد اما خوب بيماراش وقت قبلي داشتن خوب تخصصشم زياد مرخصي بردار نبود اما از قبل وقت نداد و ديروز گفت يه ده روزي بي كاره !قرار شد امروز دوتايي با هم تصميم بگيريم كه مي خواهيم تو اين ده روز چي كار كنيم كه .....
ساعت 11:30 شب موقع خواب :
-امين جون حالت خوبه ؟
-آره عزيزم خوبم
-سر درد م نداري ؟مطمئني خوبي ؟
-آره نازنينم به خدا خوبم و هيچ مشكلي ندارم
ساعت 2:15 نصف شب :
-امين
-م م م م م م
-خوبي؟درد نداري؟چيزي نمي خواي برات بيارم ؟
-م م م م م خ و بم بخواب جان مادرت (اين رو بي نهايت كش دار و خواب آلود گفتم )
ساعت 4:45 صبح
-امين؟؟؟؟؟؟؟؟
-ها به جون مامانم به روح باباي جوون مرگ شدم به جان نازنينم قسم خوبم
-حالا كي خواست حالت رو بپرسه؟؟؟؟
-پس چي ؟
- وقت نمازه
نماز خوندن و روزه گرفتن ازون عادت هايي بود كه بعد از ازدواج از نازنين به من سرايت كرد و بعدا از حالت عادت به يه جور رابطه ي خوب مبدل شد
ساعت 6:45 صبح :صداي زنگ در
-كيه صبح؟
- مامانت با خالت
-مامان چرا اين موقع صبح اومدي؟
خاله مريم :خاله الهي بميرم برات بيچاره شدي!!
-بسم الله رحمن رحيم
بعد از ازدواج من با نازنين وياسمن و رضا مامانم وخالم كه هم جاري بودن و هم خواهر با هم خونه يكي شدن تا از تنهايي دران اما ماجرا چيه ؟
بچه كه بودم يه بار از مامانم يه كتك مفصل خوردم چون خانم جان (مادر پدرم كه با ما زندگي مي كرد )رو با يه جفت دندون نيش كه تا چونش رسيده بود با چند قطره خون كه مثلا داشت از دندوناش مي چكيد كشيده بودم شرح اين قدر كفايت كه ديگه بدونيد اين زن چه دراكولايي بوده كه نوه ي هشت سالش اونو با اين وجنات به تصوير كشيده حالا اين خانم جان يه خواهر شوهر داشته كه خونشو مي كرده تو شيشه ببين اون ديگه چي بوده كه روي خانم جان ما رو كم مي كرده !!!!
سرور مي خواد بياد ايران ديدنت
حالا سرور كيه ؟ سرور عمه ي منه كه ژن از دو سر دارد اين نيك پي از خانم جان و اون عمه ي خوش سرشت كه بعد از داغ دو برادر جوون مرگ شدش رفت لندن كه حال كنه در رواياتي به نقل از فاميل گفته ميشه خانم جان اينا در مقابل عمه سرور پشه اي اندر بيايان بيش نيستند همين قدر بگم كه ما هميشه كارت دعوت ها رو طوري براش مي فرستيم كه يا خود روز مراسم به دستش برسه يا بعدش يعني هم به دستش برسه و هم نتونه بياد آخرين باري هم كه مطلع شديم مي خواد بياد همه ي فاميل پا شدن رفتن مسافرت من خودم دست نازنينو گرفتم رفتيم يه دهي كه اصلا رو نقشه نبود
اين خبر تا ساعت نه تو فاميل پيچيد اگه شرايط عادي بود همه دودر مي زدن اما امسال قول دادن كه هي عمه سرور رو دعوت كنن كه به ما زياد وحشتناك نگذره و هر كي زنگ مي زد مي گفت بيچاره نازنين

نازنين بازي رو برد

سلام من امين احمدي پور هستم :
من واقعيت خاطراتمون رو با تمام احساسم نوشتم احساسي كه ناشي از ترس از دست دان زندگيم بود احساسي براي اثبات اينكه آيا مي خواهم راهم رو كج كنم يا با سرعتي كمتر كه ناشي از ناتواني هايي است كه برايم ايجاد شده كماكان به مسير قبلم ادامه دهم از اين به بعد به وقايعي خواهم پرداخت كه در زندگيم پيش مي آيد
اما نكته هاي جالب جريان خاطرات من اين بود كه :
-بعضي فكر مي كردند اين يك داستانه تخيليه اونچه كه باعث خيال انگيز شدن اين وبلاگ بود جملهِ ي :تا حالا بهت گفتم چقدر دوستت دارم كه 11 ساله منو همسرم هر روز اين نكته رو بهم ياداوري مي كنيم به جز زماني كه مي خواهيم از عمد همديگر رو بچزونيم و اون دو هفته كه نازنين از دست قضيه طلاق مگسي بود
-اما تيكه ي جالبش عكس العمل كاربرها بود كه همه قريب به اتفاق حق رو به نازنين دادن و روي من رو اساسي كم كردن وچنان دست رويم رو شستن گذاشتنم كنار كه الان ديگه نمي دونم طلاق رو چه جوري مي نويسن در همين رابطه عكس العمل مادرم از همه باحال تر بود :
امين انقدر اين دختر معصوم رو نچزون گناه داره اينو بهت گفتم چون بايد يكي تو رو بنشونه سر جات
البته من براي مادرم توضيح دادم كه 3 ماه پيش همچين نشستم سر جام كه الان هر چي زور ميزنم از جام نمي تونم پاشم واساسا همه جا نشسته ميرم
عكس العمل نازنين ولي افتضاح بود وحسابي دعوام كرد كه تو وبلاگم قضيه ي بچه رو لو دادم و به قول خودش موضوع رو دوباره زنده كردم
-نكته بعد مربوط به نمايه اين وبلاگه اين وبلاگ تو حساب شخصي نازنين درست شده و وبلاگ هم حسابش در مورد جنبش هاي دانشجو ئيه كه بيشتر مربوط ميشه به وقايع اخير والا كله ي نازنين يكم بوي قرمه سبزي ميده من ازون موقع كه تو كوي دانشگاه كتك خوردم ديگه دنبال اين جريانات سياسي رو نگرفتم چون دسترسي به سيستم ديگه اي رو ندارم فعلا از اين نمايه با اسم خودم استفاده مي كنم كه بدبختانه اون يكي وبلاگم به همين اسم ظاهر ميشه وچون اطلاعات ديگر رو دست كاري نكردم تو نمايه جنسيت مونث درج شده
-از همه ي اميد هايي كه به ما ميديد ممنونم اميدوارم داستان زندگي من در آينده هم قشتگ باقي بمونه

مي خواهم و مي خواستمت تا نفسم بود

از اون روز به بعد زندگي شد يه جهنم واقعي نازنين هر روز صبح همون كارهاي روز هاي قبل رو مي كرد بدون اينكه به غرغر و نق نوق من حتي محل سگ بذاره باهام حرف نمي زد و بي اعتنا به رفتار هاي من بود روز دادگاه هم در خونه رو قفل كرد يعني اگه مي توني برو دادگاه سر غذا نه التماس مي كرد كه غذامو بخورم نه قربون صدقم مي رفت
با عصبانيت زل ميزد تو چشم هام يعني جرئت داري كوفت نكن تا بهت بگم دنيا دست كيه!
خواب هاي مزخرف خيلي وقت بود كه اومده بود سراغم خواب هاي اول مربوط مي شد به اون بچه همش خواب مي ديدم زيرش گرفتم البته اون بچه خدارو شكر سالم بود شب هاي بعد خواب هام پيشرفت كرد خواب مي ديدم اوني كه زير گرفتم بچه خودمه و تو خواب شبي هزار بار خدارو شكر مي كردم كه بچه اي ندارم كه به خاطر تو كوچه رفتنش و وسط خيابون پريدنش دائم نگران باشم اينم يه جورشه ديگه گربه دستش به گوشت نمي رسه مي گه بو مي ده !
تصميمم جدي تر شده بود سعي كردم خونسرديمو حفظ كنم
-نازنين؟
چيه؟
-من تصميمم جديه
-جدا! باشه فقط قبلش بايد به چيزايي گوش كني
بر خلاف انتظارم نه از عصبانيتش خبري بود نه از دادو بيداد اين سفره ي دل پر خون اون بود كه بعد از 11 سال داشت پهن مي شد
-وقتي خواستمت بابام گفت اينا از خانواده ي تجارتن ما از خانواده علم و دانشگاه گفتم اين كه نشد عيب بابام گفت پسره بچه ست تو هم بچه اي گفتم عيب نداره باهم بزرگ ميشيم ولي نمي دونم چرا بزرگ نشدي يك سال جلو همه به خاطر وايستادم گفتن بچه دار نمي شي زدي به سيم آخر اون موقع بهت گفتم ديگه جاي من تصميم نگير نگفتم ؟3 سال يه خونه ساختنو لفتش دادي دم نزدم برو بگرد ببين كدوم بزغاله اي جز من 3 سال زير عقد مي مونه صداي همه در اومد نذاشتم به گوشت برسه رفتيم سر زندگيمون گفتن بچه گفتم من بچه دار نمي شم از فرداش هر كي منوديد برام نسخه پيچيد آب زهر مارو با درد بي درمون قاطي كن بخور خوب مي شي تو كه دكتري نمي توني يه كاري براي خودت بكني ؟خوبه تخصصت زنانه !به خاطر تو هيچي نگفتم تا تو يه بچه اي رو مي گرفتي بوس مي كردي آخي مردم برات بلند مي شد و نگاه هاي ناجور به من مي شد دم نزدم وقتي اين طوري شد خوب معادله شد پاياپاي من بچه دار نمي شم تو اين هم طوري شدي !حالا تو بگو واسم چي كار كردي هيچي پس حق نداري براي عشقي كه براش كاري نكردي تصميم بگيري
نمي دونم از كدوم حرفاش اشكام مي ريخت از اين همه رنج اون از سال هاي پيش كه براي من مثل رويا بودن يا از حرف آخرش من واقعا رنجي براي اون نكشيده بودم حتي اجازه دادم گناه بچه دار نشدنم گردن اون بيفته !من سهم رنج خودمو انداختم گردن اون

خواب اون شب وحشتناك تر از شب هاي پيش بود خواب ميديدم نازنين جاي من فلج شد وحشتناك تر از اونو نمي تونستم براي زندگيمون تصور كنم از خواب پريدم دادمي زدم نفسم داشت بند مي اومد نازنين بيچاره شد تا تونست آرومم كنه اين اولين باري بود كه از فلج شدنم شكر گفتم چون اگه سالم بودم مستقيم مي رفتم پشت بوم خودمو پرت مي كردم پايين !نازنين دوباره مثل چند هفته پيش مهربون شده بود مثل همه ي سال هاي زندگيمون بهش گفتم گفتم چقدر سخت بود
-براي تو هم انقدر سخته؟
-وقتي بهم گفتن نفهميدم چي شد فقط فهميدم بابام داره از پشت مي كشدم رفته بودم وسط پنجره مي خواستم خودمو پرت كنم پايين
-همون حسي كه من داشتم
فرداي اون روز نه غرغر كردم نه ناله نه نق نوق باهم زياد حرف نزديم داشت تو آشپز خونه سيب زميني پوست مي كند هميشه خودش آشپزي مي كنه !
نازنين ؟؟؟؟؟
برنگشت نگام كنه
من مي خوام نو بري ولي دلم نمي خواد بري
برنگشت نگام كنه
يعني عقلم ميگه بايد بري ولي دلم نمي آد بري دوست ندارم بري
برنگشت نگام كنه
تو رو خدا نرو نمي خوام بري حتي اگه التماست كردم بري نرو
اين دفعه نگام مي كنه صورتش خيس بود با صداي بغض كرده گفت
تاحالا بهت گفتم چقدر دوستت دارم

۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

فصل جديد

يك ماه ونيم از اون اتفاق گذشت روز ها يك مسير تكراري داشتن يك مسير هميشگي صبح ها من از جام پا نمي شدم وبا دادو بيداد وغرغر نمي ذاشتم نازنين دست بهم بزنه هر چند مي دونستم دستشويي رفتن و حمام كردن بدون كمك اون محاله بعدش تراژدي صبحانه خوردن بعدشم نازنين در حاليكه ناراحت ونگران بود مي رفت بيمارستان براي ناهار بر مي گشت خونه اون موقع حالم بهتر بود بعد از ظهر ها هم مي رفت مطب شب كه براي شام بر مي گشت ديگه خبري از نق و نوق نبود نازنين بهم مي گفت مثل ماهي شدم چون ماهي هم حافظه كوتاه مدت نداره آخه منم صبح ها يادم مي رفت ديشب حالم بهتر بود
خانه ما در زمين يك باغ بزرگ تو ولنجكه يادگار آقا بزرگ ! ما به باغ و درخت ها دست نزديم ولي ساختمان ها خراب كرديم و يك ساختمان دو طبقه در آن جا سا ختيم خونمون از هر طرف توسط برج ها محاصره شده بود و به قول نازنين مشرف بود اون روز برام يه روز خاص بود از نازنين خواستم حمامم كنه و لباس خوب تنم كنه
-چقدر امروز جنتلمن شدي كي قرار بياد به سلامتي ؟
-دوست خانوادگيه
-تو كه همه رو رد مي كني برن ؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!
-اين يكي رو نميشه
وكيل خانوادگيمون بود ازش خواستم در مورد طلاق من و نازنين اقدام كنه
.
.
.كنار پنجره نشسته بودم داشتم چيزي رو مي خوردم كه برام ممنوع بود :قهوه بچه باغبون و خدمتكارمون داشت تو باغ با گربه بازي مي كرد بچه ي قشنگيه براي من كه اي طوره داشتم تو ذهنم مي گفتم كه چي ميشد اون بچه ي ما بود كه صداي به هم كوبيده شدن در اومد نازنين عصباني بود حتي به بچه باغبون هم توجه نكرد آخه اون بچه نور چشمي بود
اومد تو اتاق زد تو گوشم
-اين چيه؟ ها ؟ اين چيه
-تقاضاي طلاق
-كور نيستم
- تو يه آدم سست عنصر بي بنياد منو يه عمر با يه مشت قصه خام كردي بازم موقع عمل كردن كه شد جا زدي
-من من دوستت دارم
-دروغ مي گي داري دروغ مي گي
-من اگه ميگم طلاق به خاطر خودته
-تو بيخود كردي جاي من تصميم گرفتي
-تو كه اينجوري نبودي حالت خوبه
-خيلي معلومه كه خوبم !!!!!!!!!!!
11سال پيشم همين حرفا رو زده بوديم

پايان اميد ها

هوا هواي ارديبهشت بود هواي بارون و سبزي و گل هاي بنفشه كاشته شده توي باغچه خونمون نازنين از كار برگشت من چند روزي كار و تعطيل كردم دست و دلم تو اون هوا با مريضي و آه وناله حال نمي كرد نازنين كيفشو انداخت رو مبل يه مصرع از شعر فريدون مشيري رو كه مي گفت :فريدون اين تويي يا نقش ديوار رو با تغيير برام خوند:
اي امين آيا تويي يا جرز ديوار ؟چرا انقدر زود برگشتي از سر كار تن پرور ؟
-خودت چرا زود برگشتي؟
-من 3 تا ني ني دنيا آوردم يك از يك ريقو تر ولي اوليه كپل بود خيلي مموش بود !
نازنين پزشك زنانه من هميشه به خاطر اينكه كارش به بچه ها بر مي گرده ناراحتم ولي هيچ وقت بهش نگفتم
-نازنين مي اي بريم مسافرت ؟
-آره كي بريم
-حالا بذار از دهنم دراد بعد تو هوا بگيرش
فرداي اون روزراه افتاديم بريم با هم كردستان هنوز به قزوينم نرسيده بوديم كه اون بچه پريد وسط جاده وچون داشت مي دوييد خورد زمين پامو گذاشتم رو ترمز
-امين زيرش مي كنيم
فرمونو چرخوندم ماشين برگشت ميگن ماشين برگشت من كه چيزي يادم نمي آد تو اون لحظه چيزاي ديگه يادم مي اومد:
بابام از سفر برگشت برام يه خرس نارنجي آورد
زنگ درو زدن حتما بابام اومده !نه مباشرشه چي به مامان گفت كه داره داد مي زنه ؟چرا خانم جان از حال رفت
همه لباس سياه پوشيدن پس چرا بابام نمي آد ؟ياسمن شكلاتمو برداشت ميگه ديگه بابام نمي آد من ميرم پيش مامان گريه مي كنم
به زور مي خوان بفرستنم يه جايي كه اسمش مدرسست صداي آژير قرمز مي آد جنازه باباي ياسمنو از جنگ مي ارن باباش دكتر ارتش بود شاگرد اول ميشم شب كنكورمه چقدر استرس دارم دانشگاه قبول ميشم نازن
نازنينو مي بينم !چرا انقدر برام آشناست ؟ چقدر دوستش دارم
تا حالا بهت گفتم چقدر دوستت دارم ؟
نازنين يه دونه گلابيه تو يخچالو بر مي داره دنبالش مي كنم از دستش بقاپم اون گازش مي زنه منم اونو گاز مي گيرم مي خنده منم لباي خندانشو مي بوسم آخ نازنينو يادم اومد فهميدم كجا ديدمش خدا كنه نميرم !خدايا نذار بميرم ...............ديگه يادم نمي آد
.
.
.
. حالت تهوع دارم دلم نمي خواد چشمامو وا كنم چون بايد برم بيمارستان
-آقاي دكتر صداي منو مي شنويد؟
-يعني در حين كار خوابم برده؟
چشمامو باز مي كنم دنيا انقدر ناجور دور زد كه حالم به هم خورد يه دست آشنا شونمو گرفت
-ن ن ن نا آه زنييييييييييييييييييييييييييييييييي
صداي كلفتي جوابمو داد از شدت گريه صورتش قرمز و پف كرده بود
-دكتر داشت به پام سوزن ميزد
-چرا دردم نمي آد؟
-دردم نيومد قرار شد كه تا آخر عمر پام دردش نياد پاهام صبور شده بود حتي با آهن داغ هم آخ نمي گفت
من از زانو به پايين فلج شدم دوست نداشتم ديگران با گريه زاري بيان بالا سرم فقط نازنينمو مي خواستم
فقط اون كنارم بود فقط اون پيشم بود اون برام گريه مي كرد اون ازم پرستاري مي كرد
نازنين عزيز دل من عمر من نفس من حالا به جز اينكه بايد بچه دار نشدن منوتحمل كنه بايد از يك مرد مريض هم پرستاري كنه اين ديگه نامرديه
خدايا چرا گذاشتي زنده بمونم چرا به حرفم گوش كردي ؟

بهشت زيباي من

من و نازنين با هم عقد كرديم 11 سال لحظات سخت ولي زيبا و گاهي هم تلخ رو پشت سر گذاشتيم نازنين آدم عجيبي بود خييلي صبور بيش از حد ديگه همه باورشون شده بود اسمش نازنين احمدي حتي وقتي تخصص قبول شديم وداشتيم دنبال اسممون مي گشتيم اسم من بود ولي اسم اون نبود چند ساعتي تو بهت و ناباوري بوديم تا يادمون افتاد كه اون نازنين احمدي نيست !تو اين سال ها اغلب من شكايت مي كردم از صبوري بيش از اندازه اون
-چرا از صبح دارم تو خيابون مي چرخونمت نمي گي گشنمه نمي گي تشنمه ؟
-هر وقت تو گشنت شد با هم يه چيزي مي خوريم
.
.
-چرا هيچ وقت ازم نمي خواي برات يه چيزي بخرم ؟
-چون ممكنه اون موقع پول همرات نباشه ارزش ناراحت شدنتو نداره
.
.
-نمي گي اين مرد 3 ساله داره چه غلطي مي كنه كه زندگيمون شروع نمي شه ؟
-تو خودت زير فشاري من كه احمق نيستم نفهمم چقدر برات سخته
بعد از 3 سال بالاخره ما تونستيم با هم عروسي كنيم . سال اول زندگيمون جدا سخت بود ما داشتيم براي تخصص درس مي خونديم الان مي فهمم كه چرا آدم ها از آيندشون بي خبرن چون من اگه مي دونستم كه بعدا اين طوري ميشه و از اين همه زحمت فقط اسم آقاي دكتريش برام مي مونه عمرا اگه اين همه روزهاي خوش جوونيمو پاش ميذاشتم !
8سال زندگي مشترك ما بي اندازه خوب بود 8سال لذت زندگي واقعي 8سال درس خوندن كشيك تو بخش قلب كوه رفتن عاشقانه زندگي كردن زخم زبون شنيدن به خاطر بچه دار نشدن تخصص گرفتن و........
امروز حادثه ي بعدي زندگيم رو هم آپ مي كنم چون فكر مي كنم اگه زود تر بنويسم حالم بهتر ميشه

۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه

خان هشتم

من و نازنين نامزد شديم وقرار مدار عقد و گذاشتيم هيچ وقت اون روز نكبت و نحس از خاطرم نميره همون روزبكه رفتيم آزمايش بديم اگه تو زندگيم بازم اتفاق بد نمي افتاد حتما اون روز در صدر فجايع زندگيم بود ! تركيب خوني من مشكل داشت يعني هر زني به جز نازنينم اگه مي خواست با من زندگي كنه بايد قيد بچه رو مي زد خداي من چه ظلمي در حق من روا داشتي آخه ......
نازنين به روي خودش نياورد ولي من درست همون كاري رو كردم كه چند روز پيش كردم گفتم بايد نامزديمون رو بهم بزنيم نازنين اخم كرد رو حرفم پا فشاري كردم اون گريه كرد گفتم به هيچ عنوان نظرم عوض نمي شه نازنين التماس كرد
با قهر ازم جدا شد ساعت 11 شب بود من هنوز خونه نرفته بودم پشت فرمون ماشين تو يه كوچه فرعي خلوت داشتم با خدا دعوا مي كردم رفتم خونه مادرم گفت نازنين كو ؟
-مگه نرفته خونه ؟
-نه باباش زنگ زد گفت كه هنوز نيومده خونه ومنم گفتم هنوز نيومدي خونه
-مادر به پدرش هيچي نگو
از خونه زدم بيرون مادرم دنبالم بود به حرفاش توجه نمي كردم خدايا ديگه چه بلايي سرم
آوردي ؟سوار ماشين شدم و حركت كردم هزار جور تخيل تو سرم اومد هزار بار وحشتناك تر از كابوس بچه دار نشدنم حسم مي گفت برم جايي كه هميشه ميريم كوه كه البته الان اسمش پارك جنگلي كوهساره! خودش بود كز كرده يه گوشه از ماشين پياده شدم و با تمام توانم زدم تو گوشش اونم زد توگوشم
-تو چي كاره اي كه مي زني تو گوشم ؟
-احمق بي شعور من به درك نگفتي مامان بابات پس مي افتن
-تو چي كارمي كه غصه مامان باباي منو مي خوري ؟
-دوباره زدم تو گوشش اينجا نصفه شبي تو كوه و بر بيابون نمي گي يه بلايي سرت ميارن ؟
گريه امونش نمي داد با گريه داد مي زد:
-تويه سست عنصر بي بنياد خاك بر سر حالم ازت به هم مي خوره چرا بامن از اين ادا ها در آوردي منو با يه مشت قصه خام كردي حالا كه وقتش بود اثبات كني حرفاتو
زدي زيرش

اين دفعه اين من بودم كه اشكم در اومد
-من من من دوستت دارم
-دروغ گفتي اگه داشتي زير همه چيز نمي زدي تو يه بچه احمقي
-آره تو بزرگي كه اين موقع شب اومدي تو كوه به هيچ كسم نگفتي كدوم گوري ميري
-سكوت سكوت سكوت
-بيا پايين زنگ بزن به پدر و مادرت بگو ماشين خراب شد خارج از شهر مونديم الان راه مي افتيم ما بهشون نگفتيم كهبا من نبودي
توي راه :
من اگه گفتم ازدواج نكنيم براي تو بود
-تو بيخود كردي جاي من تصميم گرفتي
-تو كه اين طوري نبودي حالت خوبه؟
-خيلي معلومه كه حالم خوبه ؟
بعد از چند روزي مشاجره تصميم گرفتيم به كسي چيزي نگيم و با هم ازدواج كنيم
اما هر وقت جفتمون به گذشته بر مي گشتيم از رفتار بچگانه آن روزمان خجالت مي كشيدم وهيچ وقت فكر نمي كرديم دوباره در سن 33 سالگي اين ديالوگ 11سال بعد از ازدواجمان تكرار شود

هفت خان

اولين جلسه ديدار ما رسيد خوب يادمه اتاقش خونشون رفتار پدر ومادرش وتعارفات مادرم ما باهم رفتيم تو اتاق يه ربع تمام داشتيم زل زل همديگه رو نگاه مي كرديم بالاخره من گفتم:سلما يعني چي ؟
-يعني صلح يعني آرامش
-چقدر اسمت بهت مي آد
-پس چرا نازنين صدام مي كني؟
-چون ....چون .... چون ......
بگم چون چي ؟ فهميد كم آوردم ديگه چيزي نگفت حرف رو عوض كرد ! انقدر سؤال پيچم كرد كه دهنم صاف شد بعد از دو ساعت مناظره كه البته با پيروزي او وشكست من همراه شد بهش گفتم :
چرا دخترا اين همه معيار دارن براي ازدواج؟
-چون از وقتي بچه است و تو كالسكه ست بهش ميگن الهي عروسي دختر خانوم شما براي همينم دخترا از بچگي به ازدواج فكر مي كنن
-تو يعني شما هم همين طور؟
اين دفعه اين اونه كه كم مي آره ومن اعتماد به نفسم بالا مي ره
جلسات صحبت ما به خونه ختم نمي شه سر كلاس هاي آزمايشگاه بالاي سر جنازه ها
تو حاشيه جزوه ها به بهانه ديدن ياسمن تو خونه خاله !اينجا بايد بگم كه ياسمن كه هم دختر خاله من وهم خواهر شير خورده من جدا در اين يه مورد برام خواهري كرد وبعدا هم رضا عاشقش شد وباهم ازدواج كردن والان هم در آلمان مشغول تحصيل هستند وهميشه دعاي خير من پشت سرشونه
پدرش بد جوري نمي خواست دخترش رو به من بده !
-آقا پسر درسشون تموم شد بايد برن سربازي نه
مادرم : نه از سربازي معافن
-وضعيت كارشون چي ؟
-در يك شركت تجهيزات پزشكي همكاري مي كنن !و حقوقشون براي گذران زندگي كافيه
-قراره با شما تو يه خونه زندگي كنن ؟
-مطلقا من خودم با خدا بيامرز خانم جان همسرم زندگي كردم زن خوبي بود ولي به هر حال .....من تا حالا امانت دار ارث امين بودم حالا مي تونه با ارثش يه خونه و ماشين خوب دست وپا كنه
يك سال تموم طول كشيد تا از هفت خان پدرش رد شم البته اكه منم يه فرشته مثل اون داشتم عمرا اونو راحت به كسي مي دادم !والبته بايد بگم بعد از ازدواجون تا الان كه 11 سال مي گذره واقعا در حقم پدري كرد !
من نازنين بالاخره با هم نامزد شديم

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

فرشته روي زمين

احساس عجيبي داشتم وقتي رسيدم خونه بي معطلي رفتم توي اتاقم توي آينه به خودم نگاه كردم : چقدر چشم هام آبيه ! دروغ مي گن عشق آدم رو كر و كور مي كنه !من تازه چشم وگوشم باز شده ! البته بعدا فهميدم كه عشق انقدر كرو كورم كرده كه اگه عشقم نباشه نه مي بينم ونه مي شنوم !با صداي در از جا پريدم مادر م با يه سيني غذا اومد تو !
-چيه پسر تا حالا خودت رو تو آينه نديده بودي ؟
-نه يعني اين طوري نديده بودم!
مادرم زن ميانسالي بود كه چشم هاش دقيقا رنگ چشم هاي من بود مادرم از 3 سالگي من رو يتيم بزرگ كرده بود اگرچه پدرم ارث قابل توجهي رو براي ما گذاشته بود و پدربزرگ هام هم همين طور ولي مادرم مي گفت وقتي بچه دار شدي اون مو قع مي فهمي كه چقدر مهمه كه بچه هم پدر داشته باشه هم مادر كه البته اين يكي را هم هيچ وقت نفهميدم!
-مادر ؟؟؟؟؟؟؟
ماجراي علاقه ام را به اختصار وبا سانسور برايش گفتم
-اونم تو رو دوست داره
-آره
-از كجا مي دوني؟
-م م م م مي دونم ديگه
آخه بگم از كجا مي دونم ؟بگم يه روز رفتم پيشش گفتم نازنين من تا حالا بهت گفتم چقدر دوستت دارم ؟؟؟يا اون امروز اومد بهم گفت آقاي احمدي تا حالا بهت گفتم چقدر دوستت دارم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اون تابستون وحشتناك ترين تابستون عمرم بود تمام تابستون دورب او يك طرف و بحث هايي كه با مادر داشتم يه طرف دست آخر مادر گفت :اين حرف هايي كه مي زني درست نيست هيچ آدمي انقدر فرشته نيست!
-مادر اگه قبول نداري از ياسمن بپرس
ياسمن دختر خاله من بود كه با من همكلاس وبا سلما دوست صميمي بود مادر تا حرفي از سلما پيش ياسمن زد او همه حرفاي من رو با پياز داغ زياد به مادر گفت ومادر هم گفت كه بايد اين فرشته روي زمين را ببيند وچه زماني بهتر از 27 شهريور تولد ياسمن 0
روز تولد ياسمن رسيد خدا خدا مي كردم سلما زياد آرايش نكرده باشه يا لباسش زياد باز نباشه اما وقتي ديدمش پوشيده تر از حد انتظار من بود اون كت وشلوار مشكي پوشيده بود وآرايشي داشت كه اگر نمي رفتي توصورتش اصلا متوجهش نمي شدي ! مادر كنار او نشست تا آخر مجلس تمام رفتارش رو زير نظر گرفت اون بيشتر از من عاشقش شده بوده اما چيزي كه باعث سورپرايز شدن ما بود جشن تولدي بود كه بچه ها براي من واو گرفته بودند آخه من 29واو 28 شهريور دنيا آمده بوديم !
من 24 كنكور بودم واو23 كنكور من شاگرد دوم كلاس بودم اون شاگرد اول كلاس
من هميشه يه قدم از او عقب تر بودم!

۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

من و نازنين

15 سال پيش وقتي رتبم تو كنكور شد 24 رو خوب به ياد دارم ثبت نام دانشگاه در رشته پزشكي و ديدن سرنوشتم
سلما ريحانب نسب دانشجوي خرخون و عجيب كلاس كسي كه وقتي ديگران ازش حرف مي زدند آب از لب و لوچشون راه مي

افتاد ظاهر ساده بي آرايشش و از همه مهم تر صورت خندانش عجب آدم عجيبي بود با وجود اينكه در سر به سر گذاشتن و تيكه انداختن

ذره اي فرو گذار نبود اما همه براش احترامي وصف نا شدني قائل بودند گاهي وقتي استادا در مورد بيماري خاصي وعلائم مربوط به

آن حرف مي زدند گريه مي كرد براي بيمارايي كه نمي شناختشون كم كم اخلاق جالبش مورد توجه همه قرار گرفت بچه هاي كلاس بهش

مي گفتند پزشك فدا كار اون مورد توجه همه بود وعجيب بود كه هيچ كس به او حسودي نمي كرد!

3ترم از ورودمون به داشگاه مي گذشت باز هم اون ميگرن لعنتي حالت تهوع تمام وجودم رو پر كرده بود با صورتي عرق كرده

ورنگ پريده از كلاس بيرون اومدم راهروي پشتي كلاس كسي نبود روي زمين ولو شدم دلم مي خواست عق بزنم ولي خودم رو نگه

داشتم سلما هم از كلاس اومد بيرون متوجه حال بدم شده بود كمكم كرد بلند شم و بعد كمكم كرد كه برم از دانشگاه بيرون و برام يه

ماشين در بست گرفت و رسوندم خونه از نظر بچه هاي ديگه اون كاري كاملا عادي كرده بود اما من در دلم خوشحال بودم كه پزشك

فداكار براي منم فدا كاري كرده !

2سال از ورودمون به دانشگاه مي گذشت كه ديگه سلما شده بد سوژه پسراي كلاس شده بود بحث پسرا شده بود شرط پسرا !هر كي تونست باهاش بره بيرون !بچه ها يكي يكي شرط رو مي باختن ومن ته دلم از خوشحالي قند مي ساييدن من دوستش دارم ؟ نه
پس چرا .......؟چرا همش بهش فكر مي كنم ؟من دو ستش داشتم
صبح روز زمستاني رضا بهترين دوستم گفت كه مي خواد اقدام كنه كه با خانوادش بره براي خواستگاري اين دختر دست نيافتني!
آه خداي من اون مال منه نه نبايد بره من دوستش دارم نه؟من دوستش دارم من دوستش دارم من دوستش دارم
ازمن باشه اون نازنين منه اون گل ناز منه كلاس بيرون اومدم بايد پيداش مي كردم بايد بهش مي گفتم اون فقط بايد نازنين
يه جاي دنج تو دانشكده گير اورده بود وداشت دفترش رو مي خوند
نازنين ؟
سرش رو بلند كرد:نازنين كيه؟
واي خداي من عجب گندي زدم وگفتم:
تا حالا بهت گفتم چقدر دوستت دارم ؟
از اينكه جا نخورد از اينكه با ارامش وحتي اون لبخند هميشگيش نگام كرد جا خور دم آخه پسر بچه ابله كدوم خري تا حالا اين طوري
خواستگاري كرده ؟بدنم داغ شده بود سرم داشت تير مي كشيد اون همون طوري داشت نگام مي كرد از جام بلند شدم وتلو تلو خوران
در حاليكه به خودم فحش مي دادم ناباور از عكس العملش بدون خداحافظي رفتم خدا الهي هر چي ابلهه عقل بده ديگه چرا خداحافظي نكردي ؟
اون روز برگشتم خونه فرداي اون روز رضا گفت هر چي بهش اصرار كرديم اجازه نداد كه بريم من فقط خدارو شكر مي كردم
بين منو سلما تا آخر اون سال تحصيلي به جز يه تبريك ساده عيد چيزي رد وبدل نشد
امتحاناي پايان ترم بود يكي از همون روز هاي لعنتي كه ميگرن امونم رو بريده بود كه اون اومد سراغم:
آقاي احمدي نمي خوايد بيايد تو امتحان بديد ؟
مي خوام ولي فكر نمي كنم با اين اوضاع چيزي يادم بياد
از رو دست من بنويسيد حيفه الان واحدتون حذف شه
نه ممنونم
خواهش مي كنم اين طوري همه زحمتتون به باد مي ره
به هر جان كندني راضيم كرد برم تو و منم نامردي نكردم و كلا همه چيزو از رو دستش نوشتم !
3هفته بعد امتحانا تموم شد حالم بد بود از اينكه ديگه نمي بينمش داشتم بر مي گشتم تو دلم آشوب بود كاش .... كاش بونه كه نازنين ترين خيالم اونه كاش .......

آقاي احمدي؟؟؟

ش ش شماييد خان نوم

سرش رو انداخت پايين
با لحن خجالت زده اي گفت:تا حالا بهت گفتم چقدر دوستت دارم؟