۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

از اول مهر متنفرم

روز اول مهر است و من از خانه بيرون ميروم كه سري به دانشگاه بزنم ،در راه بچه هاي زيادي رو مي بينم كه پايين برج خيابون آصف (زعفرانيه)واسه سرويس وايستادن سرم رو از پنجره بيرون مي كنم و داد مي زنم از اول مهر متنفرم !!!!بچه ها برايم دست تكون مي دن و اونا هم داد مي زنن منم همين طور !!راستش را بخواهيد اگرچه از دوران مدرسه خاطرات شيريني دارم ولي هيچ وقت دلم نخواسته كه دوباره بچه مدرسه اي بشم ،درست برعكس دوران دانشجويي كه هميشه مي خواستم دوباره دانشجو باشم !به دانشگاه كه مي رسم يه سري بچه مي بينم كه قيافشون داد ميزنه سال اولي اند !آخه فقط سال اولي ها روز اول مهر اونم روز 4 شنبه دانشگاهو افتتاح مي كنن !اول خندم ميگيره ولي ياد خودم مي افتم !!!روز اول مهر كه مي خواستم برم دانشگاه ،اون روز كلاسم ساعت 10 شروع ميشد ومن ساعت 6 صبح پا شدم رفتم حموم و موهامو درست كردم فكر كن !!!!!چون فكر مي كردم اونجا سالن مده !!بعد پياده راه افتادم از ولنجك تا تجريش رفتم !!و بعدشم رفتم دانشگاه !!ساعت 30/8 رسيدم دانشگاه و تقريبا كسي تو دانشگاه نبود !يواش يواش دانشگاه پر ميشه و من سر اولين كلاس حاضر ميشم !موقع حضور و غياب چنان ميگم بله كه همه بر ميگردن !دختر سفيد و چشم سبزي با لبخندي عجيب نگاه مي كند از خجالت آب مي شوم و مي خواهم زمين دهن باز كند و من ص3اف بروم توش !ياسمن بر مي گردد و بي صدا مي گويد خاك بر سرت كنن نديد بديد !!!مي گويم مگر شما بديد بديد بودي ؟؟خوب يه عمر آرزو داشتم ديگه !!چنان همه جا در مورد دانشگاه حرف مي زدم كه همه بفهمند من دانشجو ام !روپوش سفيدم را اتو كرده روي دستم مي انداختم و مادرم مسخره ام ميكرد كه ديگه لبو فروش محل هم تا حالا فهميده كه تو دانشجوي پزشكي هستي !خلاصه ترم اول رو هوا سير مي كردم !البته اين اسمش خود شيفتگي حاصل از دانشجوييه !!همه دارن وهمه .....
حالا اون دختر سفيد چشم سبز داره باهام زندگي مي كنه و هر وقت مي تونه ميگه :
-اه امين يادته اون روز...
-آره يادمه كه چي بشه ؟؟
-كه بري ظرفا رو بشوري
-چه ربطي داره نازي؟
-به من مي گي دارم حرف بي ربط ميزنم ؟
-من چيز مي خورم
-خوشمزه است ؟
-اه نازنين !!
-سوسول
-ديگه اين حرفو بهم نزن هيچ خوشم نمي آد
-پس برو ظرفارو بشور
-چه ربطي داره
باز به من ميگي ...........................
و زندگي ادامه داره !!حتي وقتي 900 هزار تومن ميدي ماشين ظرفشويي براي زنت و كلي هم پول سرايدار ميدي و دست آخر خودت مجبوري ظرفا رو بشوري
زندگي ادامه داره چون نازنيني هست كه منو مسخره كنه وبه من بگه كه چقدر دوستم داره و اگه ظرفا رو بشورم بيشتر دوستم داره !!
دوستت دارم نازنين !!!!!!با همه ي مصيبت هايي كه داري !!!!و از اول مهر متنفرم با همه ي ......
پي نوشت:مانياي عزيز مي خواي جوابتو تو وبلاگ بدم ؟؟؟
2-مسعود مي كشمت
3-ببينم شما از اول مهر خوشتون مياد ؟؟؟؟؟
4-اصفهانيا كامنت بذارن كارشون دارم

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

بي تربيت

وارد كه ميشود برق از كله ام مي پرد !!شنيده بودم بچه هاي امروزي زيادي پر رو هستند ولي اين يكي نوبرش بود !!راستش را بخواهيد هيچ از بچه ي لوس و ننر با تربيت هاي روشنفكرانه امروزي خوشم نمي آيد !مادر هايي كه فكر مي كنن به بچه نبايد نكن گفت و براي لوسي و بي ادبي بچه هايشان ذوق مي كنند !!به عنوان آدمي كه مدت ها اجاقش كور بوده و حالا مي تواند بچه دار شود هيچ وقت حس نمي كنم كه اگر بچه دار شوم چنين مي كنم و چنان برايش مي خرم !!!خلاصه از سر و كول مبل اتاق نشيمن بالا مي رود و نقل توي قندان را رو فرش مي ريزد ،از همه بدتر ميرود و گلاب به رويتان لگن مرا مي آورد وسط پذيرايي و حسابي مرا سنگ روي يخ مي كند !!!وارد حمام اتاق بالا ميشود و ريش تراش مرا پايين مي آورد !!!و مي پرسد اين چيه ؟؟؟ميگم ريش تراش !!!همه مردها سيبيل دارن ؟؟مي گويم بله !!!دوباره ميپرسد منم سيبيل در مي آورم ؟؟؟باز ميگم بله در مياري !!يك دفعه ناراحت ميشود و گريه مي كند و داد مي زند كه من دوست ندارم سيبيل درارم !!!!مادرش بالاخره صدايش در مي آيد و عوض اينكه بگويد بچه برو اين هايي كه برداشتي بذار سر جاش و از من معذرت بخواهد كه بچه اش (حيف بچه كه بگويم به او )رفته بالا و وارد حمام اتاق خواب ما شده و هر چه كه به دستش آمده آورده پايين و كلي هم بي تربيتي نثارمان كرده با لحني پر از لوسي به بچه اش مي گويد :چرا مادر ؟سيبيل كه دراري يعني مرد شدي واسه خودت !!اون وقت ميري دانشگاه مثل امين دكتر ميشي بعد برات خونه مي خرم بعد برات ماشين مي خرم !بچه ميزنه زير گريه بعد ميگه يعني بايد از پيشت برم ؟مامانش ميگه :نه من ميام پيشت تو مياي پيشم !!!بعد تازشم برات يه زن خوشگله خوش هيكل ميگيرم،مثل نازنين !!!اينو داشت به بچه 5 ساله مي گفت !!!بچه در كمال نا باوري گريه اش قطع ميشه و به مادرش ميگويد خوب ديگه مامان زن گرفتي برام ديگه نمي خواد بموني پيشم !!!!بعدش ميره سراغ پريسا بچه ي خواهر نازنين كه از ترسش پشت من قايم شده و مي گويد :اه اه تو كه رو لپ هات هم سيبيل داري !!!برو از اونايي كه مامانم مي خره مي چسبونه به پاش بعد ميكنه بخر و سيبيل هاتو بزن !!!!برام جاي سوال بود يعني اين پدرو مادر همه ي كارهايشان را جلو بچه انجام مي دهند !!!آخر خودشان ازين بچه تربيت كردنشان خجالت نمي كشن !!!گربه هم تا 6 ماه بچه هايش را به دندان مي كشد !!!سگ هم همين طور يهني بچه ي آدميزاد از توله سگم كمتر است كه همين طور ولش كنيم ؟؟؟؟همه چيز نوبر شده از همه بيشتر تربيت ها !!!!ما بچه بوديم زندگي مقررات داشت !يه نفر دعوامون مي كرد ،يكي باهامون حرف ميزد قانع شيم ،توي مهموني ها هي برامون خط و نشون ميكشيدن كه دست به فلان چيز نزن ،يا لا اقل خود صاحب خونه رو دعوا نمي كردن اگه بهمون ميگفت بهش دست نزن !!!پي نوشت :اوضاع كامپيوترم خرابه واسه همين اين طوري شد اين دفعه 2-ميگم واسه همتون فيلترم ؟؟؟چرا يعني پي نوشت ها كار دستم داده ؟؟؟3-ف.دورود جون سياهنامتو اينجا بستن !!!مامانت برام يه فيلتر شكن فرستاد تا پيدات كنم !!!4-از اينكه دير آپ ميكنم معذرت ميخوام بايد يه كاري رو رله كنم كه يه ذره سخته 5-تو پست بعدي ميخوام در مورد اولين روزي كه دانشگاه رفتم بنويسم از دستش نديد !!شايد شما هم تجربه تون مشابه باشه!!!

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

ختم پارتي

شب توي خوابگاه هستم تا به يكي از دوستان در جابجايي اتاقش كمك كنم تلفن زنگ مي زند صداي شادماني از پشت خط مي گويد سلام آقا ما رو شناختين ؟
-زهره تويي!!
-آقا آب دستتونه بذارين زمين بياين كه خانوم جان به رحمت خدا رفت
-كي ؟؟؟
به خانه مي روم ،اهل فاميل همه جمعند، زهره هي اين ور و آن ور مي دود و در حاليكه زور مي زند تا خوشحالي اش را قايم كند مي گويد آقا حيف شد زن نازنيني بود!!!!
البته من معتقدم كه هر كس را در جايگاه خودش مي سنجند يعني اونم دراكولاي نازنيني بود و حتما بي نظير(!)
روز تشييع جنازه كه مي شود از آن جا كه قد بلندترين فرد فاميل من بودم ،علم سر قبرو ميدن دست من !!!
مي گويند رسم است كه داماد برود تو قبر مادر زن ،اما از آن جايي كه خانم جان خودش دوتا داماد هايش را كفن كرد و تو قبر گذاشت به من مي گويند كه بروم
-من از مرده ميترسم !!!
جداً دانشجوي پزشكي مگر از مرده مي ترسد
-بستگي به مرده اش دارد !!!
از آن سر عمه روشنكم كه 14 سال بود مرا نديده بود و همون صبح از پاريس آمده بود با گريه مي آيد به سمتم و آن چنان فشارم مي دهد كه ريه هايم به دهنم مي آيد !!!
-عمه جون خدا صبرتون بده !!
-چرا عمه !؟؟؟؟!!!
-خاانوووم جان ديگه !!
-هااااا !!!خانوم جانو ولش كن عمه !!تو رو كه ديدم ياد بابات خدا بيامرزافتادم مثل سيبي كه از وسط نصفش كنن ولي رنگ چشات مثل مامانت آبيه !!!اوا مريم جون سلام چقدر خوشحال شدم از ديدنت !!بالاخره از دستش راحت شدين !!!!!!!!!!!!!
اينو خواهر شوهر به عروس بزرگه (خالم) ميگه !!! از اون سمت داييم مي ياد ميگه فردا تولدت تو خونه ي ما ست !!!
فردا كه ميشه ميگم بده ما عزاداريم همون سياه بپوشم برم !!!ميرم در كه باز ميشه خشكم مي زنه !!عمه روشنكم به عنوان صاحب عزا لباس قرمز پوشيده و موهاشو ميزانپيلي (شايدم ميزانبيلي!!!خوب ما مرديم ديگه )كرده و كلي آرايش !!!بقيه هم همين طور عمه روشنك از آن ته داد مي زند عمه هر چي تو پاريس بود و به دردت مي خوردو من بودجه ام مي رسيدو برات بار كردم آوردم الهي 200 سالت بشه !!!
آن طرف تر كه عكس خانوم جان هست (،البته بماند كه كلي گشتيم تا يه عكس كمي ترسناك پيدا كنيم چون همه ي عكس ها زياد ترسناك بودن)زيرش نوشته بود:
خانوم جان عروج شادمانانه ات مبارك !!!!!!!!!!!!!!
پي نوشت :عزيز مهربانم ،نازنين من 34 سالگي ات مبارك !كاش مي توانستم احساسم را از وجودم بگويم ولي دريغ كه قلمم براي تو هميشه لنگ است
2-منم روز قدسو سبز كردم و رفتم راهپيمايي !!البته بيشتر ويلچر پيمايي !!
3- خانوم مريم .ف تولدتون پيشاپيش مبارك
4-مهدي از كامنتت متشكرم
4 ف. دورود جان قبليه در راستاي همون كاري بود كه مي كردم !يه جور خاطره ...
5-دانشجويان جديدالورود ،دانشجو شدنتان مبارك

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

آرامش من

و همان جا ايستاده اي ،مي گويم سلما!!!
-نگران و عجيب نگاه مي كني !
-مي پرسم چرا اين نگاه !!عزيز مهربانم
-مي گويي هر وقت مرا با نام خودم صدا مي كني يعني چيزي شده !!!مي خواهي چيز بدي بگويي مثل آن روز كه گفتي نبايد بچه دارشويم ،مثل آن روز كه گفتي بايد جدا شويم ،مثل آن روز كه گفتي ...
-سلما يعني صلح يعني آرامش ،تو تمام وجودمي ،گذشته و آينده و حال من !!آرامش من
-مي گويي مي خواهم نازنينت باشم نه آرامشت
-ديگر صدايت نخواهم كرد!!شايد براي هميشه
-به تو گفتم چيز بدي شده ،به تو گفتم امين ،تو حال خوشي نداري !اين را من مي فهمم !!من كه زماني كه چهره ات خيس اشك براي پدر شدن بود در آغوشت گرفتم !من كه كنارت بودم ،من كه نفس به نفست بودم ،من كه شب ها برايت نمي خوابيدم ،براي تويي كه عشقم بودي ،تو كه روحم بودي ،نه !!!براي تو كه خودم بودي !سلما !!آرامش كوچك تو، اگر نازنين تو نباشد چه كاري دارد براي زنده ماندن ؟؟؟
مي خندم و مي گويم چيز بدي نيست نازنين!
-پس چرا تلخي از لبخندت مي بارد ،صورت شيرين تو را چه چيز اينگونه تلخ مي كند ؟
-پوچي!!!
-تو تمام محتواي زندگي مني !اين برايت كافي نيست؟
-نازنين من مي داني تمام اين سال ها مي شد كه مادر باشي ؟
-من تو را خواسته ام امين
-مي توانستي مرا داشته باشي و مادر باشي!
بابهت نگاهم مي كني،برگه ي اعلام ترسم را به تو نشان مي دهم !به تو مي گويم كه نرفتم به دنبال بيماري ام ،به تو نگفتم كه نمي دانستم كه مي شود بچه داشته باشيم ،به تو نگفتم كه شجاعت مقابله با آن را نداشتم !!نازنين !بايد بگويم ترسيده بودم !بايد بگويم آن زمان كه نتيجه ي آزمايشم را گرفتم دانشجوي پزشكي نبودم ،كه بروم دنبالش و بپرسم اين بيماري خوني ژنتيكي بايد در خانواده ما چند نمونه داشته باشد ،اصلا نبايد با اين روش تشخيص داده شود !!من آن موقع آن عاشق ترسو بودم كه فقط به تو مي انديشيد ،به تو كه از تمامي بهار ها سبز تري .....
نگاهم مي كني ،خوشحال نيستي ؟؟
-متاسفم
-چرا ؟
-براي گذشته ي تو
-مگر نگفتي من گذشته ي تو ام ؟؟؟؟
-چرا گفتم
-اين را هم گفتي كه من آينده ي توام ،آينده ام را بساز امين !هنوز براي پدر بودنت دير نيست ،هنوز هم تو .......
-مي داني تا به حال هيچ گاه نتوانستم بگويم چقدر دوستت دارم ؟؟

۱۳۸۸ شهریور ۲۱, شنبه

ديگر نمي گويم .....

خوب يادم هست كه بار اول كي آمدم به سراغت يادت مي آيد چه از تو خواستم ؟؟؟؟
چند سال بعد اما از تو خواستم آنچه به مصلحتم هست برايم پيشامد كني !!!به من همان را دادي ،خوب يادت مي آيد مي دانم !!!
مي داني اين بار مي خواهم چه بگويم ؟؟؟؟؟
همان كه مي خواهي برايم پيشامد كن حتي اگر صلاحم در آن نباشد !!!من ديگر راضي ام به تو !!!!به همان كه تو مي خواهي
گاه مي انديشم كه درست همان وقت كه نرم نرمك از خاطرم كمرنگ مي شوي كاري مي كني كه بيايم به سراغت !!!مي دانم كه من از خاطرت كمرنگ نمي شوم ،مي دانم كه مي خواهي بيايم !!!مي دانم كه از تو به من فاصله اي نيست !!!كاش از من هم به تو فاصله اي نبود !!!به خاطر تقديرم از تو ممنونم !!!به هر آن چه كه دادي از تو ممنونم و به هر آن چه خواهي داد !!!كاش بداني چقدر برايت دلتنگم و چقدر شرمگين كه حتي مي ترسم به سراغت بيايم !!!به سراغم آمدي از تو ممنونم !!!كنارم بمان !!!
پي نوشت :محمدرضا جلايي پور را خدا آزاد كرد !!!آزادي اش به خانواده اش شيرين باد
2-در اين شب كسي را دعا كنيد كه از خانه اش بيرون مي رود و مي خواهد بماند ،خواست كه بنويسم دعا كنيد كه بماند
3-ديروز توي ماشين كسي يك ظرف يك بار مصرف بهمون داد تقريبا دم افطار بود !!!توش يه سانديسو كيك بود زيرش اما يه زر ورق سبز رنگ بود كه رويش نوشته بود روز قدس سبز

۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

ياد ايامي

جمع بچه هاي دانشكده جمع ست بيشتر بچه ها روزه اند و من نيستم !!!به نظرم كار خوبي نمي آيد!!!اما به روي خودم هم نميارن كه روزه نيستم !!زمان افطار مي رسد ودانشجوي بسيجي دانشكده كمي براي آقايان و روح رفتگان و اين حرفا دعا مي كند و دست آخر هم براي اينكه مجلس خالي از عريضه نباشد براي سلامتي بيماران اسلام !!!انگار بيماران غير اسلام سلامتي لازم ندارند !!در ميان رضا داد مي زند برادر يه ذره دعاي كاربردي بكن !!!!از آن سر بچه ها با خنده و شوخي دعاهايشان را مي گويند
-الهم پاس كن واحد فارماكولوژينا !!!
-الهم برسان پول اجاره ي بيتنا !!!
به من مي رسد
-وحلل عقدۀ من بختنا (خدايا گره ي بخت ما را بگشا )
همه مي دانستند گره ي بخت ما كجاست !!!نگاه ها به سمت نازنين ميره !!!
نازنين شاكي مي گويد :گفت خدايا نگفت ريحاني نسبا !!!
آخرش مجادلات به جايي مي رسد كه نازنين مي گويد :ش ش ش
من اين بيت را بداهه مي خوانم :
اگر با من نبودش هيچ ميلي
چرا ريخت مرا ايش كرد ليلي !!!!
الان 14 سال بعد است !!همان بچه هاي قديم دانشكده با جاي خالي ياسمن و رضا و دو چهره ي جديد :استاد ترك شيرين لهجه ي خوبمان و انترني كه حكم فرزند مرا دارد !!!
آن ها كه ازدواج كردند با همسرانشان آمدند !بعضي هاشان هم با بچه هايشان !!!باغمان پر شده است از جيغ كشيدن هاي دختر بچه ها و بدو بدو پسر بچه ها !!دانشجوي بسيجيمان اين دفعه سر افطار فحش را مي كشد به جان آقايان و براي خون رفتگان جوان دعا مي كند كه مثل رفتگان قبلي به فنا نرود !!براي اسيران دربندمان دعا مي كند !!!و براي سلامتي همه !!!اين بار من هم روزه هستم !!!استاد هنوز سياه به تن دارد و من روي ويلچر نشسته ام !!!دوست ديگرمان مادرش بيمار است !!آن يكي تخصص قبول نشده و با مدرك عمومي دارد خرج 2 فرزندو همسرش و مادر و پدرش را مي دهد ،آن يكي افتاده براي شيراز !!!همه مشكل دارند !!از دنياي بي خبري دانشجويي كه محافل سياسي گرم بود و بازار عشق بازي روي بورس بود فقط خاطره مانده اما هنوزم هواي جمع دانشجويي براي محفل چنين همه را سر ذوق مي آورد !!!آن قدر كه بچه هايشان را از ياد مي برند و يادي از سال 78 و فتنه ها مي كنند !!!با هم مي خندند، دوباره شيطنت مي كنند !!ساعت را كه نگاه مي كنيم 2 نصف شب است و تازه بحثمان گل انداخته و داريم كيف مي كنيم !!نازنين مي گويد زهره سحري بگذارد !!!بحث و خاطراتمان تا ساعت 5 صبح مي كشد و باز لحظه هاي تلخ خداحافظي و آن احساس پوچي كه نمي دانيم دوباره كي اين گونه كنار هم جمع مي شويم و دفعه ي بعد چند نفرمان نيستند و چند نفرمان داغدار و چند نفرمان بيمار !!!و اينكه .......كاش باز هم دانشجو بوديم !!!
پي نوشت :دكتر سوسياليست مادر مرده را گرفتند بنابراين ما در همين جا اعلام مي داريم كه زين پس با افعال معكوس بخوانيد :
1-واي واي چه بي تربيتند اين بي تربيت هايي كه مي خواهند روز قدس را سياسي كنند !!!آخه روز برائت از مستكبرين كه روز سياسي محسوب نمي شود نه ؟؟؟؟؟
2-چه دولت مهرورزي !!!يه دفعه تصميم مي گيرد در ماه مبارك رمضان كه اين كارگران بد بخت را با زبان روزه به كار گيرد كه هم مرقد امام بنايي شود هم مصلا و هم حسينيه ي ارشاد !!!اين حجم از كارآفريني آن هم در اين ماه مبارك ......
3-مي گويند دانشگاه ها شده انبار باروت ،اين آقايان كه از ساعت 12 شب تا ساعت 2 نصف شب،38 مليون راي را مي شمارند نمي توانند در عرض يك ماه بگويند اين دوستاني كه كنكور داده اند كدام انبار باروت قبول شده اند بلكن شايد خواستند بروند شهرستان !!!!هميشه همين طور است !!!كار مردمه ديگه !!!

۱۳۸۸ شهریور ۱۶, دوشنبه

استاد

نازنین :می بخشید استاد فرمودید باید به نمرات نیم ترم رجوع کنیم تا 5 نمرمونومحاسبه کنیم ؟
استاد:بله
-استاد شما که نمرات رو اعلام نکردید !
-(با لهجه ی غلیظ ترکی بخوانید )دانشگاه که باز میشه اینجا میشه طویله!!!شما سال اولید !!براتون توضیح میدم که هر استادی نمراتش رو می چسبونه پشت شوشه ی اتاگش !!
-استاد شرمنده تونم ولی دقت کردید اتاقتون طبقه ی چهارمه !!
4سال بعد
(با همان لهجه ی غلیظ بخوانید )احمدی؟؟؟؟اون پوشت داری چه گلطی می کنی ؟
-کار بدی نمی کنم استاد
-داری به چی نگاه می کنی ؟
-به برگه ی همسرم !!!!!!
سری به کتابخونه می زنم !!!یاد استاد شیرین لهجه ی ترکم می افتم،،زنگ می زنم بهش میگم :استاد!!!!
-دختری با همان لهجه ی ترکی می پرسد :شما
-گوشی را به پدرش می دهد
-احمدی بابا تویی ؟؟
-استادهنوز منو یادتونه؟؟؟
-بابا الهی من ....
-دکتر نگید این حرفارو
-بابا جان منم داغ دیدم !!
-استاد!!!!چی بگم !!!!!
-هنوزم تو همون باغید بابا ؟می خوام بیا بهت سر بزنم !!از فکرم نمیری
-استاد !!!!ما همون جاییم
-خدا تو رو جای امیرم بهم برگردوند
امیر را خوب می شناختم ،پسرش !!که در دانشکده ی فنی بود ،میدنستم که همون موقع ها که من تصادف کردم ،اونم تصادف کرد و از دنیا رفت !!!
-استاد کی میاید ؟؟
-هر وقت تو بگی بابا !!!
پی نوشت :1-مرقد امام بناییست ،روز قدس رو چی کار می کنین !!!
2-شما هم دوست یا معلم یا استاد این طوری داشتین ؟
3-همین بید که بید !!!!!!قابل توجه فرزندان ذکور خانواده ی احمدی پور !!!!تازه می خوام بگم ظرف شستن هم یاد بگیرید !!!!

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

زوج هنري

عادات غذايي من هميشه براي همه عجيب بوده !!!!روايت است كه 8 ماهه كه بودم چهار دست و پا وسط سفره ميرم پياز روي سالاد رو تو دهنم مي ذارم و ميمكم !!!!!يك سال ونيمه كه بودم خانوم جان فلفل روي انگشتام مي ماله كه ناخن نجوم بعد انگشتم رو كه تو دهنم مي برم از فلفل خوشم مياد ،دستم رو مي كنم تو شيشه ففلفل!!!!3 ساله كه ميشم مي رم تو انباري ته سير ترشي 12 ساله اي كه از ترس خانم كسي نزديكش نمي شد رو دراوردم البته بماند كه بعد ها خانم جان تهم را دراورد !!!در آستانه ي 34 سالگي به رستوران هندي تاج محل ميرم :
-ببخشيد آقا ميشه براي من يه فلفلدون بياريد !!!!آقاهه چشاش گرد ميشه !!!!
هر آدمي از نظر من يه زوج هنري داره !!!زوج هنري من پويا بود كه به غايت تنبل بود!!!آن قدر كه زن داييم از دستش گاهي به گريه مي افتاد و ميومد تو كوچه به من و بقيه بچه هاي فاميل و كوچه التماس مي كرد كه هر وقت فوتبال بازي مي كنيم پويا رو هم صدا كنيم !!!پويا رو صدا مي كرديم ولي به نظرتون اون ميومد تو بازي چي كار ؟؟؟ميشد دروازه بان !!!!!!!اونم نشسته تو دروازه !!!دست آخر هم به خاطر تن لشي اش يه دست كتك مفصل مي خورد و گريان راه ميوفتاد سمت خونه ي عمه جانش (خاله ي من )كه بگويد ياسمن منو كتك زد !!!!البته منم از زيركتك هاي ياسمن در نمي تونستن بروم و دست آخر هم نتيجه ي مامان و زندايي ام اين بود كه پسر هايي كه از دختر جماعت كتك مي خورند بايد بميرند !!!
زوج هنري ياسمن هم بايد نازنين باشد كه مادرش نقل مي كند كه هر بچه اي تو كوچه و فاميل مي خواست به خون خواهي برود او را صدا مي كند و به نوعي شر خر فاميل بوده !!!!به تعبيري بزن بهادر !!!
اما حالا ديشب يه زن و شوهري (نمي گويم پويا و مرجان ها !!!)به خانه ي ما مي آيند كه پويا گفته نازنين بايد الگوي زنان فاميل باشد ولي پويا حليم نمي پزد !!!!!
-من اون موقع گفتم كه امين مريض بود !!!!
-الگو ،الگو هست ديگه نميشه آستين هاشو 34 دراريم اندازه ش رو 36 !!!
-تو هر وقت مثل نازنين از من پرستاري كردي ،هر وقت منم عين امين ......
در اين ميان تلفن زنگ مي زند و سعيد پسر دايي كوچيكه پشت تلفن منو به باد فحش مي دهد كه لا اقل وقتي حمالي مي كني همه جا جار نزن ما زندگي نداريم از بي عرضگي تو !!!!
خلاصه اينكه اين مردان مستبد فقط دلشون مي خواد بهشون خدمت بشه !!!!خدا رو شكر كه مرد دموكراتيم !!!!!غذا پختن سخته ولي يه سري نكات جالب برام داشت و اون اينكه من معمولا بعد از غذا از مزه و زحمتش تشكر نمي كردم يعني بيشتر اوقات اينقدر حرف تو حرف ميومد كه ...اما الان فكر مي كنم اگر عمري باشه و ما دوباره دست پخت نازنينمان را خورديم تشكر را فراموش نخواهيم كرد و قسمت بعدي غذا پختن يه شوقيه كه آدم داره به خاطر اينكه شايد غذاش عاملي باشه براي اينكه طرف مقابلش انرژي بگيره و
اين نكات جالب رو ديشب ساعت 2:30 اعلام كردم :
-چرا چراغ خوابو روشن كردي ؟؟؟؟
-مي خوام يه سري نتيجه ي مهم بهت بگم !!!
-قبلش بايد بهت بگم كه دماغت بسوزه !!!::من بيدار بودم !!!
پي نوشت :ديشب بيانيه ي يازدهم موسوي را كه داشت بي بي سي مي خوند دلم ريخت !!!چون نازنين داد زد گفت :آره بچه هاي ... برام دعوتنامه ي همكاريشو فرستادن !!!!!مي خوان يه سايت خبر گزاري بزنن !!!!!!!!!!!نازنين جان از همين جا مي گويم كه من ديگه پا ندارم بيفتم دنبالت تو اين راهرو و اون راهرو ببينم كجاي اويني !!! هر كمپوتي دوست داري بگو همين الان برات بخرم واسه ي 4 قوطي كمپوت كه آدم تا اوين نمي ره كه !!!
2-صادق وفايي از حضورت متشكرم !!!اگر خدا بخواهد به شما هم خواهيم رسيد !!!
3-شما هم زوج هنري دارين ؟؟؟؟؟؟؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

حاجي نگو بلا بگو!!

گندم را روي گاز گذاشته و.....
عجب زندگي اي داريم ها
سپس گوشت را ريش ريش كرده و.....
هر دومان در خانه بوديم و كارهايمان را باهم عوض كرده بوديم يعني نازنين كتاب و دفترش را پهن وپلا كرده بود و پشت كامپيوتر داشت واسه ي خودش مقاله مي خوند و من در آشپز خانه داشتم گندم الك مي كردم
-بعد از 27 سال درس خوندن و تخصص و چه و چه حالا داريم اينجا گندم الك مي كنيم !!عجب فلاكتي !!
اين رو زير لبم گفتم ولي گوش هاي به شدت گسترش پذير نازنين آن را شنيد و با لحن كشداري كه بچه ها مي خواهند پز بدهند گفت :
-م م م م !!!مگه ما 28 سال علف چريديم؟آن موقع ها كه من براي خودم مي پختم شما از گوشه اش ميل مي فرموديد!!غذا پختن فلاكت نبود حالا كه شما براي خودتان مي پزيد و ما هم از گوشه اش مستفيض مي شويم مي شود فلاكت !!!!
خوب چي بگم حرف حساب جواب نداره !!!
ولي داشتم تو ذهنم به يه سري نتايج مهم دست پيدا مي كردم كه تصميم گرفته بودم ساعت 2:30 نصف شب با نازنين در ميون بذارم !!!به سبك خودش !!!البته وقتي ديدم خوابه هر كاري كردم دلم نيومد بيدارش كنم
صبح كه شد در حاليكه داشتيم با دمبمان (همان دممان )گردو مي شكستيم كه ديگر روز آخر شيفتمان است و با بد جنسي تمام براي محمد رضا فتوحي نيا كه قرار بود 12 روز پياپي روزي 15 ساعت كشيك برود دل مي سوزانديم راهي بيمارستان شديم !تا ظهر همه چي خوب پيش رفت بعد از اذان گفتم اگر ريا نباشد يك نمازي هم به كمرم بزنم كه صدايم كردند و گفتند پيرمردي مي خواهد پروستاتش را عمل كند بيا ببين مشكل قلبي ندارد يا نه !!!وارد بخش كه شدم چهره ي انترن ها خفن قرمز شده بود و داشتند با هم هرهر مي خنديدن ،اين چيزا براي من خيلي تازگي نداره دانشجو جماعت به جرز ديوار هم مي خنده بعد از پرستار پرسيدم كه كجا بايد برم ،پرستاره كه از شدت خنده نمي تونست حرف بزنه با دست اشاره كرد !!وارد اتاق كه شدم همين طوري با ويلچرم عقب عقب رفتم از اتاق بيرون !!!بيمارهاي اون بخشو كه براي عمل آماده مي كنن يه لباس بلند تنشون مي كنن كه از پشت كاملا بازه و هيچ لباس ديگه اي هم تنشون نيست حالا اين پيرمرد با همون لباس داشت نماز مي خوند اون هم ايستاده و عادي !!تو دلم گفتم ببين خدا چقدر واسش مهمه كه اين طوري با ناموس برهنه جلوش دولا و راست ميشه !!!بالاخره اين حاجي آقا نمازش تمام مي شود و ما تو مي رويم !!!پيرمرد كه از آن مرد هاي پشمكي بود كه تپه ريش داشت اسم و فاميل مرا مي پرسد مي گويم :سيد امين احمدي پور
-خوب بابا جان پس سيد اولاد پيغمبري !!!
-ما هم آمديم رياير بكنيم گفتيم :ما الاغ پيغمبر هم نيستيم البته در همان لحظه بدنم از اين جو كهير زد
صادق وفايي رزيدنت بخش تو مي آيد لب هايش را به شدت بر هم فشار مي دهد كه از خنده نتركد ولي من متعجبم چه چيزي خنده ي اين ها را اينقدر طولاني كرده !!!؟؟
نگاهي به شرح حال حاجي آقا مي كنم
سن :85 سال
حاج آقا خوب موندن (خطاب به صادق وفايي)
سابقه ي استعمال دخانيات :دارند
سابقه ي مصرف نوشيدني الكلي دارند !!!!!!
حاج آقا شرمنده آخرين باري كه مشروب چيز كردين يعني ميل فرمودين ؟؟؟؟
تو ذهنم گفتم حتما مال جوونياشه !!!
-همين ديروز ،پريروز ها بود بابا جان !!!!
سابقه مصرف مواد مخدر :دارد
اون وقت چي مي زنيد ؟؟؟يعني چي مي كشيد ؟؟؟
-زياد نمي كشم بابا، روزي يه نخود ترياك !!!!!!!!!!!
صادق وفايي آستانه ي تحملش تمام مي شود و بيرون مي رود
معايناتم كه تموم ميشه با يه صحنه ي ديگه رو به رو مي شوم دوتا زن گرد كه ازين چادر هاي سنگين حاج خانومي پوشيدن و سايز انگشتر هاي تو دستشون به تخم كفتر مي زنه تا انگشتر دارن باهم مشاجره مي كنن
-من بايد بميرم خانوم بزرگ شما بمونيد از حاجي پرستاري كنين !!!
-نه دختر جان اون وقت نمي گن شوكت چقدر بد طينت بود گذاشت خانوم كوچيك حامله بمونه از حاجي مراقبت كنه !!!؟؟
ظاهرا حاجي آقا دو شلواره هم بودن !!!كفم بريده بود ازين ......
پي نوشت :نظر سنجي رو گذاشتم چون بعضي ها ازم ايراد گرفتن گفتن داري وبلاگ نويسي نرم (!) مي كني !!
2-اين زندان كه اين همه خوب است وباعث مي شود آدم ها پي ببرند كه چاقي براي سلامتي مضر است چرا درش به روي سرداران پهناوري كه زيادي دادار دودور مي نمايند و حرف مفت مي زنند باز نمي شود مگر چاقي براي سلامتي آن ها خوب است ؟؟؟
3-خانوم ماندگاريان خدا عمرتون بده راه حلتون جواب داد !!!
4-شما هم مثل اون دوستمون از فونت وبلاگ ناراضي هستين ؟؟؟

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

نتايج مهم ...

بعد ازون روز پر مخاطره ،ساعت 10 شب پرت شدم روي تخت كه تا سحر بخوابم ولي
ساعت 2:30 نصف شب

نور چراغ صاف رفت تو چشمام
-نازي چه خبره مگه گربه ها زاييدن اين نصفه شبي ؟؟؟خاموش كن بذار بخوابيم
-امين من به يه نتيجه ي مهم رسيدم !!!
-تو چرا هميشه نصف شب ها به نتايج مهم دست پيدا مي كني !!!؟؟؟؟خاموش كن بذار بخوابيم !!آفرين دختر خوب
-نميشه بايد نتيجه شو بهت بگم
-هااااااا؟؟؟؟
-ها نه بله
-خوب حالا !!!
-چرا من همش بايد بپزم تو بخوري ؟؟؟؟؟؟
-نازي نتيجه ات اين بود !!!!مگه واسه من مي پزي ؟واسه ي خودت مي پزي منم ازش مي خورم !!
-خوب ازين به بعد تو واسه ي خودت بپز منم ازش بخورم !!!!
-نازنين من چاكرتم !!!بذار بخوابم امشبو يه عمر غلاميتو مي كنم !!!
-فعلا كه يه عمر من دارم كنيزيتو مي كنم !!!!!!
بعد نماز با خودم گفتم حالا كه امروز شيفت ندارم بخوابم !!!تا 8 صبح
ساعت 7:15
-مرديكه ي ...من تورو .....
زهره و رحمان بودن كه دوباره با هم دعوا مي كردن !!!!من و نازنين خيلي سعي كرديم اين دوتا رو يه جوري از سرمون وا كنيم اما خوب اين دوتا روي خونه بودن !!!اين باغ كه قبلا مال آقا بزرگ مرحوم بود ،رحمان توش متولد شده !!يعني كلا جد و آبادشون تو اين باغ خونه زاد بودن البته نمي دونم كه جدو آبادشم به همين بي مصرفي بودن يا نه !!!زهره هم كه آينه ي دق!!!! خدمتكار شخصي خانوم جان بوده كه با اين رحمان ازدواج مي كنه و سرايدار اين باغ ميشن ،خود اين زهره يه پا خانوم جانه واسه ي خودش ،اوايل كه تازه اومده بوديم تو خونه ،وقتي با رحمان دعوا مي كرد كلي اطلاعات عموميمان در مورد خواهر و مادر به بالا افزايش پيدا مي كرد !!!رسما يه پا دايره المعارف اين حرفاست
نگاهي به جاي خالي نازنين كردم و با زور و زحمت روي ويلچرم نشستم
-زهره خانوم نماز و روزه ت قبول !!!چه خبر اين وقت صبحي در فشاني مي كني !!!
-آقا به خدا فقط واسه خاطر شما موندم
تو دلم گفتم :تو رو خدا به من فكر نكن مي خواي بري ،برو
-برين تو خونتون هر چي مي خواين سر همو بكوبيد به ديوار ،اينجا تو خونه ي من ازين حرفا نزنين ،كار مش رحمانو كه ساختي يه دستي هم محض رضاي خدا به اين خونه بكش
تا شب صداي دعواي گاه و بي گاهشون اعصابمو خورد مي كرد !!دو ساعت مونده به افطار يادم اومد كه من بايد غذا بپزم !!!خوب چي بپزم ؟؟؟چيز بپزم !!!ولي چيز چيه ؟؟خو ب يه چيزي كه بلدم ديگه ؟؟؟چي بلدم ؟؟؟آها مثلا نون پنير سبزي ،نون بنير خيار ،نون پنيرگوجه ،نون پنير.......هندونه !!!با ويلچرم رفتم سر پله ها كه زهره رو صدا كنم بياد يه چيزي بپزه !!!
-زهره كجا ميرين ؟
-آقا ما افطار خونه ي دخترمونيم !!!
خلاصه با هزار تا بد بختي يه گلي درست كردم !!!
افطار :
-بفرماييد نازنين جان
-اول شما بفرماييد
-دست شما درد نكنه من بوش بهم خورده سير شدم
منم ريختشو ديدم سير شدم
-مگه چشه ؟؟؟
چيزيش نيست منتها اگه اين گل (خاكي كه رويش آب مي ريزند )خوردنيه ،چرا خودت نمي خوري
-نازي من گشنمه !!!خوب بلد نيستم غذا بپزم !!!خوب به من چه كه زهره و رحمان به هبچ دردي تو اين خونه نمي خورن !!!!!نازنيييين
-گريه نكن حالا !!غذا درست كردن بلد نيستي ،پول خرج كردن بلدي؟؟؟؟ !!!زنگ بزنيم يه چيزي بيارن ؟؟؟
پي نوشت :ظاهرا دوستان از پي نوشت سوم پست قبلي خيلي راضي بودن !!!
2-مجتبي به كامنتت خيلي فكر كردم ولي نفهميدم چي گفتي !!!
3-يكي ازم خواسته بود كه اگه بخوان به بچه هايي نظيراون دوست زابلي ما كمك كنن چه جوري بايد كمك كنن ؟؟؟اگه كتاب يا چيزهايي نظير اين رو مي خوايد ببخشين تو كامنتتون بگذاريد آدم مطمئن براي اين كار هست كه مي تونم بهتون معرفي كنم