۱۳۸۸ مرداد ۱۸, یکشنبه

بهشت زيباي من

من و نازنين با هم عقد كرديم 11 سال لحظات سخت ولي زيبا و گاهي هم تلخ رو پشت سر گذاشتيم نازنين آدم عجيبي بود خييلي صبور بيش از حد ديگه همه باورشون شده بود اسمش نازنين احمدي حتي وقتي تخصص قبول شديم وداشتيم دنبال اسممون مي گشتيم اسم من بود ولي اسم اون نبود چند ساعتي تو بهت و ناباوري بوديم تا يادمون افتاد كه اون نازنين احمدي نيست !تو اين سال ها اغلب من شكايت مي كردم از صبوري بيش از اندازه اون
-چرا از صبح دارم تو خيابون مي چرخونمت نمي گي گشنمه نمي گي تشنمه ؟
-هر وقت تو گشنت شد با هم يه چيزي مي خوريم
.
.
-چرا هيچ وقت ازم نمي خواي برات يه چيزي بخرم ؟
-چون ممكنه اون موقع پول همرات نباشه ارزش ناراحت شدنتو نداره
.
.
-نمي گي اين مرد 3 ساله داره چه غلطي مي كنه كه زندگيمون شروع نمي شه ؟
-تو خودت زير فشاري من كه احمق نيستم نفهمم چقدر برات سخته
بعد از 3 سال بالاخره ما تونستيم با هم عروسي كنيم . سال اول زندگيمون جدا سخت بود ما داشتيم براي تخصص درس مي خونديم الان مي فهمم كه چرا آدم ها از آيندشون بي خبرن چون من اگه مي دونستم كه بعدا اين طوري ميشه و از اين همه زحمت فقط اسم آقاي دكتريش برام مي مونه عمرا اگه اين همه روزهاي خوش جوونيمو پاش ميذاشتم !
8سال زندگي مشترك ما بي اندازه خوب بود 8سال لذت زندگي واقعي 8سال درس خوندن كشيك تو بخش قلب كوه رفتن عاشقانه زندگي كردن زخم زبون شنيدن به خاطر بچه دار نشدن تخصص گرفتن و........
امروز حادثه ي بعدي زندگيم رو هم آپ مي كنم چون فكر مي كنم اگه زود تر بنويسم حالم بهتر ميشه

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر