۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

من و نازنين

15 سال پيش وقتي رتبم تو كنكور شد 24 رو خوب به ياد دارم ثبت نام دانشگاه در رشته پزشكي و ديدن سرنوشتم
سلما ريحانب نسب دانشجوي خرخون و عجيب كلاس كسي كه وقتي ديگران ازش حرف مي زدند آب از لب و لوچشون راه مي

افتاد ظاهر ساده بي آرايشش و از همه مهم تر صورت خندانش عجب آدم عجيبي بود با وجود اينكه در سر به سر گذاشتن و تيكه انداختن

ذره اي فرو گذار نبود اما همه براش احترامي وصف نا شدني قائل بودند گاهي وقتي استادا در مورد بيماري خاصي وعلائم مربوط به

آن حرف مي زدند گريه مي كرد براي بيمارايي كه نمي شناختشون كم كم اخلاق جالبش مورد توجه همه قرار گرفت بچه هاي كلاس بهش

مي گفتند پزشك فدا كار اون مورد توجه همه بود وعجيب بود كه هيچ كس به او حسودي نمي كرد!

3ترم از ورودمون به داشگاه مي گذشت باز هم اون ميگرن لعنتي حالت تهوع تمام وجودم رو پر كرده بود با صورتي عرق كرده

ورنگ پريده از كلاس بيرون اومدم راهروي پشتي كلاس كسي نبود روي زمين ولو شدم دلم مي خواست عق بزنم ولي خودم رو نگه

داشتم سلما هم از كلاس اومد بيرون متوجه حال بدم شده بود كمكم كرد بلند شم و بعد كمكم كرد كه برم از دانشگاه بيرون و برام يه

ماشين در بست گرفت و رسوندم خونه از نظر بچه هاي ديگه اون كاري كاملا عادي كرده بود اما من در دلم خوشحال بودم كه پزشك

فداكار براي منم فدا كاري كرده !

2سال از ورودمون به دانشگاه مي گذشت كه ديگه سلما شده بد سوژه پسراي كلاس شده بود بحث پسرا شده بود شرط پسرا !هر كي تونست باهاش بره بيرون !بچه ها يكي يكي شرط رو مي باختن ومن ته دلم از خوشحالي قند مي ساييدن من دوستش دارم ؟ نه
پس چرا .......؟چرا همش بهش فكر مي كنم ؟من دو ستش داشتم
صبح روز زمستاني رضا بهترين دوستم گفت كه مي خواد اقدام كنه كه با خانوادش بره براي خواستگاري اين دختر دست نيافتني!
آه خداي من اون مال منه نه نبايد بره من دوستش دارم نه؟من دوستش دارم من دوستش دارم من دوستش دارم
ازمن باشه اون نازنين منه اون گل ناز منه كلاس بيرون اومدم بايد پيداش مي كردم بايد بهش مي گفتم اون فقط بايد نازنين
يه جاي دنج تو دانشكده گير اورده بود وداشت دفترش رو مي خوند
نازنين ؟
سرش رو بلند كرد:نازنين كيه؟
واي خداي من عجب گندي زدم وگفتم:
تا حالا بهت گفتم چقدر دوستت دارم ؟
از اينكه جا نخورد از اينكه با ارامش وحتي اون لبخند هميشگيش نگام كرد جا خور دم آخه پسر بچه ابله كدوم خري تا حالا اين طوري
خواستگاري كرده ؟بدنم داغ شده بود سرم داشت تير مي كشيد اون همون طوري داشت نگام مي كرد از جام بلند شدم وتلو تلو خوران
در حاليكه به خودم فحش مي دادم ناباور از عكس العملش بدون خداحافظي رفتم خدا الهي هر چي ابلهه عقل بده ديگه چرا خداحافظي نكردي ؟
اون روز برگشتم خونه فرداي اون روز رضا گفت هر چي بهش اصرار كرديم اجازه نداد كه بريم من فقط خدارو شكر مي كردم
بين منو سلما تا آخر اون سال تحصيلي به جز يه تبريك ساده عيد چيزي رد وبدل نشد
امتحاناي پايان ترم بود يكي از همون روز هاي لعنتي كه ميگرن امونم رو بريده بود كه اون اومد سراغم:
آقاي احمدي نمي خوايد بيايد تو امتحان بديد ؟
مي خوام ولي فكر نمي كنم با اين اوضاع چيزي يادم بياد
از رو دست من بنويسيد حيفه الان واحدتون حذف شه
نه ممنونم
خواهش مي كنم اين طوري همه زحمتتون به باد مي ره
به هر جان كندني راضيم كرد برم تو و منم نامردي نكردم و كلا همه چيزو از رو دستش نوشتم !
3هفته بعد امتحانا تموم شد حالم بد بود از اينكه ديگه نمي بينمش داشتم بر مي گشتم تو دلم آشوب بود كاش .... كاش بونه كه نازنين ترين خيالم اونه كاش .......

آقاي احمدي؟؟؟

ش ش شماييد خان نوم

سرش رو انداخت پايين
با لحن خجالت زده اي گفت:تا حالا بهت گفتم چقدر دوستت دارم؟




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر